باجناق من از اوناست که همیشه یه هدفی داره حتی وقتی میخنده
پریشب عروسی پسرخاله زنم بودیم، ایشون آرایشگاه رفته بود، لباس آنچنانی، عطر آنچنانی، کل شب جلو دوربین بود 😏
(حالا دامادی من اصلا به خودش نرسیده بود مثل مهمونای عادی بود جلو دوربین نمیومد)
حالا بعد از عروسی پریشب باجناقم اومده بهم میگه داماد زنگ زده ازم تشکر کرده گفته ممنون که مراسمم سنگ تموم گذاشتی
گفتم: عه، از من چیزی نگفت؟
گفت: نه، نگفت!
بعد من خودم گفتم بزار به داماد پیام بدم تعریف کنم از مراسمش خوشحال بشه
وقتی من به داماد پیام دادم گفت:
ممنون از زحمتات، به باجناقتم گفتم ازت تشکر کنه!
یهدفعه یادم از حرفای باجناقم افتاد...
یعنی قشنگ مشخصه انگار لجش با منه!
اما خیلی زیرپوستی، با سیاست، با لبخند کارشو میکنه .
الانم نمیدونم چی کار کنم...
حوصله ندارم باهاش بحث کنم، ولی هر بار میاد میشینه کنارم، شروع میکنه تعریف کردن از خودش، خاطرههایی که تهش نتیجهش فقط یه چیزه:
من خيلی خفنم !
میخوام فقط یه سلام و علیک رسمی باهاش داشته باشم و تمام، چون قشنگ حس میکنم پشت این حرفای قشنگش یه نیش قایم شده!
شما جای من بودید، چی کار میکردید؟