چندین سال ی لحظه آرامش ندارم انقد دلم میخواد با اعصاب راحت بشینم درس بخونم اما از خودم گذشتم و درس نخوندم الان ی موقعیت تقریبی پیدا کردم بخونم رفتم شهرستان مادرم واسه بهم زدنارامش و اعصابم ۷ تا گربه به زور گفت ببر نگه دار تو حیاط این گربه ها به خونه عادت داشتن منم چندشم میشد نمیزاشتم بیان تو خونه اعصابم بهم میریختن همش صدای میو میو اهر زنگ زدم به مامانم بیا ببر یا نه ببرم بزارم پارک یا تو کوچه ولَشون کنم گف نه میام میبرم اخر اومد برد تو راه جاده خوابش برد تصادف کرد زنگ زد بهم ک تصادف کردم مفصر تویی همش میگی بیا گربه هارو ببر بلندشو بیا تهران اومدن دوهفته اس دهنمو صاف کرده همه جوره ازم کار میکشه خودش میتونه کاراشو انجام بده اما همش کار میکشهزنگ زد محل کارش دعواش کرد کارفرما ک بیا سرکار گف نمیتونم دخترمو میفرستم بیاد به جام (ابدارچی هست ) رفتم اونجا کار کردم بعد از ظهرم با تمام خستگی باید میرفتم خرید خونه نون بخر اینو بخر اونو بخر بیار میرفتم انجام میدادم دوروز رفتم روزبعدش گف بعد کار خونه رو تمیز کن دعوا کردم باهاش شدید ک شیره جونمو داری میگیری خستم کردی بیخیال شد
دیروز از قبل ی کار دادگاهی داره براش ابلاغیه اومده بازم ازم انتظار داره بمونم یا به جاش برم دادگاه یا برم سرکار
خودمم از خونه هول هولکی دراومدم و اینکه واسه شنبه دوتا کار دلخواهمو پیدا کردم میخوام برم مصاحبه کاری واقعا نمیدونم چیکار کنم
خسته ام ازش
یبار میگم بمون ازخواسته های خودم دارم عقب میفتم
یبار هم میگم برم بازم کاسه کوزه هاسرمن میشکنه دوباره مرخصی میخواد کارفرماش میگه دیگه نیا از کار اخراج میشه میگه تو مقصری خسته شدم عقلم به جایی نمیرسه
