2777
2789
عنوان

وقتی میرید مهمونی انقدر نمونید که صابخونه دعا کنه برگردین

| مشاهده متن کامل بحث + 657 بازدید | 38 پست
روم نمیشه خودش باید بفهمه دیگه

عزیزم بنظرم مثل خودشون برخورد کن یعنی چی روت نمیشه چطور اونا روشون میشه با وجود بچه کوچیک که داری و اسباب کشی پنج روز بیان خونت و باوجود شاغل بودنت کلی کار رو سرت بریزن خودت رو بزن به اون راه بگو مامان هوس دست پخت شما رو کردم  یا میشه فلان چیز رو درست کنی یا اگه جارو اینا میخوای کنی بگو مامان من کمرم گرفته شما میشه انجام بدی یا اینکه اگه برای نماز صبح سر و صدا کردن بیدار شدی بگو دیشب پدرم در اومد به خاطر سر وصدا بیخواب شدم

به او سلام نکردم، نه از بی‌مهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمی‌دانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانه‌ام، پایان تمام زنانگی‌های رخنه کرده در وجودم. و من می‌دانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز می‌کنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود می‌پیچم. و این کم‌ترین بهایی است که تلاقی نگاه‌هایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیه‌ای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سال‌هاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد می‌کنم، غم‌انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده‌ام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایه‌ات بر زندگی‌ام سنگینی می‌کند. هر لحظه‌ای که بدون تو می‌گذرد، حسرتی عمیق در دل من می‌افزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشک‌هایم گره خورده‌اند و هر خاطره‌ای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان می‌نگرم.و بزرگ‌ترین آموخته‌ام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق می‌پردازیم. و دردناک‌ترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجی‌ست، کشاندنِ تنِ خسته‌ای که خواهانِ ماندن بود.

عزیزم بنظرم مثل خودشون برخورد کن یعنی چی روت نمیشه چطور اونا روشون میشه با وجود بچه کوچیک که داری و ...

درسته عزیزم،ولی واقعا تو شخصیت من نیست ترجیح میدم همین چند روزن بگذره و زحمت رو کم کنند،به هرحال مهمون هستن🤦‍♀️

عاشق زندگی با همه اتفاقای خوب و بدش🥰امید،عشق و ایمان اساس زندگی منه

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نه عزیزم اینطوریام نیست کلی هم خوبی داره

اون ک اره 

اما الان اگ شما به شوهرتون اینو بگید چ برداشتی داره؟

مثلا بگی خسته ایی و خونوادشم انقد موندگار شدن؟مثلا بهش بر نمیخوره؟یا شما رو نمیبره زیر سوال؟🥲

اون ک اره اما الان اگ شما به شوهرتون اینو بگید چ برداشتی داره؟مثلا بگی خسته ایی و خونوادشم انقد موند ...

چرا عزیزم قطعا طرف خانواده شو میگیره،ولی اینم درک میکنه که فشار رومه حتی اگه به زبان نیاره

عاشق زندگی با همه اتفاقای خوب و بدش🥰امید،عشق و ایمان اساس زندگی منه
هووف خدااروشکر من از این بابت شااانس اوردم کافی بود دو دیقه بری بیرون خودشون شروع میکردن ب اشپزی حتی ...

من خودم با همسرم شهر دیگه ای زندگی میکنیم هر دو هفته یبار  چهارشنبه غروب میام شهرخودمون پنجشنبه و جمعه ها از چهارشنبه شب تا تاجمعه صبح خونه مادر خودم میریم و جمعه نهار خونه مادرشوهرم و جمعه شامم خونه خواهرم یا هر ازگاهی هم خونه خواهر شوهرمم بعد مادرم و خواهرم (با اینکه از من کوچیک تره)خب کلا برعکس من که اشپزیم خوب نیست تو فامیل و اشنا  به دستپخت خوبشون معروفن غذا فریزری میکنن هر کدوم به اندازه چهار تا وعده به ما میدن مادرشوهرمم کلا غر میزنه که غذای فریزری خوب نیست ولی اونم سه چهارتا معمولا میده بهمون چون من هم درس میخونم هم کار واقعا وقت میکنم البته اینکه از اشپزی بدمم میاد دخیله بعد مادرشوهرمم هر ماه یا دو ماه یبار میاد خونم دو روز میمونه منم از اشپزخونه مرکزی غذا میگیرم اونم معمولا از دفعه های بعدش خودش غذا درست میکنه البته تیکش هم میندازه هاا ولی من به چپم نمیگیرم البته شوهرم جوابش رو میده  ولی مامانم هر دو هفته میاد اونم باز خودش اشپزی میکنه  

به او سلام نکردم، نه از بی‌مهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمی‌دانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانه‌ام، پایان تمام زنانگی‌های رخنه کرده در وجودم. و من می‌دانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز می‌کنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود می‌پیچم. و این کم‌ترین بهایی است که تلاقی نگاه‌هایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیه‌ای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سال‌هاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد می‌کنم، غم‌انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده‌ام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایه‌ات بر زندگی‌ام سنگینی می‌کند. هر لحظه‌ای که بدون تو می‌گذرد، حسرتی عمیق در دل من می‌افزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشک‌هایم گره خورده‌اند و هر خاطره‌ای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان می‌نگرم.و بزرگ‌ترین آموخته‌ام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق می‌پردازیم. و دردناک‌ترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجی‌ست، کشاندنِ تنِ خسته‌ای که خواهانِ ماندن بود.

درسته عزیزم،ولی واقعا تو شخصیت من نیست ترجیح میدم همین چند روزن بگذره و زحمت رو کم کنند،به هرحال مهم ...

هرطور راحتی عزیزم من به شخصه اوایل ازدواجم مثل شما بودم ولی بعد سه چهار ماه مثل برخوردم رو تغییر دادم البته مادرشوهر منم خودش زبونش خیلی تیزه و اینکه راجب همه چی نظر میده و سعی میکنه زیر سوال ببره طرف مقابل رو و از اونجایی که میدید همسرم طرفم رو میگیره بیشتر میسوخت

به او سلام نکردم، نه از بی‌مهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمی‌دانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانه‌ام، پایان تمام زنانگی‌های رخنه کرده در وجودم. و من می‌دانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز می‌کنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود می‌پیچم. و این کم‌ترین بهایی است که تلاقی نگاه‌هایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیه‌ای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سال‌هاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد می‌کنم، غم‌انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده‌ام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایه‌ات بر زندگی‌ام سنگینی می‌کند. هر لحظه‌ای که بدون تو می‌گذرد، حسرتی عمیق در دل من می‌افزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشک‌هایم گره خورده‌اند و هر خاطره‌ای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان می‌نگرم.و بزرگ‌ترین آموخته‌ام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق می‌پردازیم. و دردناک‌ترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجی‌ست، کشاندنِ تنِ خسته‌ای که خواهانِ ماندن بود.

باز خوبه دونفرن من دقیقا روز اولی که اومدم خونم تمام وسایلا تو خونه بود سی نفر ادم ریختن تو خونه به بهانه کمک بعد دوسه نفر عده عده شده بودن گرم صحبت کردن ظهرم که شد پاشدن بساط اش رشته راه انداختن رو فرشمم که تازه قالی شویی اورده بود چایی چپه کردن بچه هاشون جالبیش اینه همه از همین شهرن خونه هاشون پنج دقیقه راهه 😤

روزی از میان این همه درد امیدمیروید........................🌹🌹🌹حضرت فاطمه تو این شب عزیز حاجتمو بده من متوسل شدم به شما 
باز خوبه دونفرن من دقیقا روز اولی که اومدم خونم تمام وسایلا تو خونه بود سی نفر ادم ریختن تو خونه به ...

عزیززم چقدر سخت

عاشق زندگی با همه اتفاقای خوب و بدش🥰امید،عشق و ایمان اساس زندگی منه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792