خانما من ۲۸سالمه
همسم ۳۱
همسرم همسایمون یودن ، دقیقا فردای روزی که رفتیم اون محله ، مادرشو فرستاد ببینه مزه دهنم چیه
اونموقع ترم ۲کارشناسی بودم ۲۰سالم بود ، گفتم میخوام درس بخونم
تا ۲۳کارشناسی خوندم، از ۲۴تا ۲۷ هم درگیر ارشد ، تا اینکه فروردین پارسال عقد کردیم
من همیشه از بچگی از قبول مسئولیت میترسیدم، مسئولیت قبول میکردما ولی با کلی ترس و استرس
مثلا معلمم میگفت تو مبصر من مبصر میشدم ، همش نگران این بودم بتونم خوب بچه هارو ساکت کنم و معلمم ازم راصی باشه و لحطه شماری میکنم تایمم تموم بشه یکی دیگه بشه مبصر
شاید بخاطر این بود که همش از ازدواج کردن فرار میکردم
همسرم پسر خوبیه، دوسش دارم زیاد، اون چند سال که همسایمون بود، دورادور میشناختمش، حتی گاهی با هم رفت و امد خانوادگی داشتیم
ولی حس میکنم نمیتونم از پس مسیولیتام به عنوان یه همسر و بعدها شاید به عنوان مادر بتونم انجام بدم
نه اینکه بخوام بگم از این دخترای لوس بودم که دست به سیاه و سیفد نمیزننا نه ، یه ترسی تو وجودم هست
۱۳شهریور هم عروسیمه
۳تا حس باهم قاطی شده ، ذوق ، استرس ، پشیمونی
به شوهرم چند وقت پیش سربسته گقتم ، اونم گفت از پسش بر میایم، چیز سختی نیست و الکی استرس داری
چه کنم با این حسممممممممممممممم