همسرم درونگراست
خیلی اهل معاشرت ورفت وآمد نیست..دلش میخواد همش توخونه باشه..
وقتی مهمانی میریم تا نیم ساعت اول خوبه.بعدش کلا باگوشی سرگرم..دوساعت که موندیم هی میگه بریم خونه؟
خوابم میاد.سرم درد میکنه..
ناخودآگاه مدام درحال مقایسه کردن زندگی خودم بابقیم..
تا میبینم یه خانم مثلا میگه با شوهرم رفتیم فلان جان هی توذهن خودم میگم خوشبحالش ..
همسایه هامون گاهی دور هم جمع میشن میرن رستوران یا خونه همدیگه قرار میزارن .همش میگم خوشبحالشون..اگه همسر من بود میگفت حوصله ندارم..
مسافرت رفتن اصلا باهاش بهم خوش نمیگذره..
وقتایی هم که خونه است انگار نیست..
تا قهر میکنم هم هی میاد منت کشی که دست خودم خودم نیست چیکار کنم نمیتونم ....
ولی واقعا حوصلم سررفته..مدام گریم میگیره..
میریم عروسی از ساعت ۱۰نیم میگه بریم بریم بریم من خوابم میاد..بازار نمیاد باهام..مهمونی خیلی دیر به دیر..هروقت هم که میاد بعدش به جوری از خستگی میخوابه که فکر میکنی کارگر معدن بوده..
خودم شاغلم..سرگرمی دارم..ولی واقعا نمیشه جایگزین همسر بشه که...
بعداز چندسال زندگی هنوز برام شخصیت نامفهومی داره..فردی ساکت.منظم.با برنامه واهل حساب وکتاب مالی...همه چی رو یکنواخت وحساب شده پیش میبره انگار هیجانی توزندگیش نداره..انگار هوس هیچ غذایی رو نمیکنه..اگه از چیزی بیرون خوشش بیاد نمیخره چون جزو برنامه هاش نیست..
خیلی زندگی سخت برام پیش میره..
تا دلتون هم بخواد مشاوره کمک گرفتم فایده نداره..
مهربونه ووقتی ناراحتم یا بی محلی میکنم فوری میاد سراغم ولی رواعصاببببببه