اینو گفتی یاد همسایمون افتادم
زنش حامله بود مجبور کرد سقط کنه
بعد یه پسرم داشت
یه مدت مرده پسرش رو میبرد پیش اون زنه نشونش میداد میگفت به مامانت نگو
اون زنه هم دوتا دختر از سابق داشت
بعد جالبش اینجا بود
وقتی زنش رو انداخت بیرون و پسرش رو نگه داشت
رفت به خانواده زنش گفت که
بچه دار نمیشه من بچه میخوام یدونه کافی نیس
در حالی که
بچه دوم زنه رو خودش مجبور کرد بندازه
بیچاره زجه میزد میخوام بچم بمونه
ههی زندگی اخرشم زنه رفت شهرستان خونه باباش
پسرش هم موند دست اون عوضی
خیلی جانی بود زنه رو تهدید میکرد نری میکشم نمیزارم زنده بمونی اونو میارم اینجا