از دیروز جواب آزمون اومده ک قبول نشدم و من بشدت داغون شدم ۱سال براش تلاش کردم قبلشم چندساله تو فکرشم. یجورایی کل زندگیم تحت تاثیرش بوده.
دیگه دیشب بیخیالش شدم گفتم لابد مسیر من نیست دیگه... شوهرمم خیلی هوامو داشت هی میگفت همینجوری دوست دارم کمکت میکنم کاری ک دوست داری رو کنی و ازین حرفا. آروم بودم
تااینکه امروز یه بحث بیخودی شد که من گفتم فلان روز میخاستیم مثلا خوش بگذردنیم من نشستم شام گذاشتم تو و فلانی هم اومدین خوردین تهش من زجر کشیدم شما کیف کردین فک نکنی منم لذت بردما. من معمولی گفتم نه بالحن بد. ولی یهو واسه همین قاط زد . که اون غذای ب اون خوشمزگی رو ک موادشو گرفته بودم خوردی کیف نکردی؟ گفتم خب من زحمت کشیدم نه. گفت منم قبلا زحمتشو کشیدم دیگه... خلاصه اون یه چی دیگه میگفت من یه چی دیگه... اصلا سر این چیز بیخود
دیگه هی کش دادیم اون گفت مگه یخ حوض شکوندی یا ۱۰تا بچه زاییدی صب تا شب چیکار کردی منم گفتم اونایی ک بچه زاییدن توان مالیشو داشتن تو همین یه دونه رو جمعش کن...همه چی بد شد بعد رفتم اتاق حالم بد بود سرِآزمون، بدترم شد... رفتم گفتم الان واقعا حقش نبود منو تنها بزاری من نمیتونم تنها بمونم ولش کن من همینجوریش داغونم... گفت خب خوب شو. گفتم نمیتونم تو باید حالمو خبو کنی از دلم دربیاری فلان. گفتش من حالم از تو بدتره منم گفتم الان تو حق نداری حالت بد باشه بزار منی ک این ضربه رو خوردم فقط من داغون باشم...باز نشد بدتر کش داده شد... بعد قاطی کرد گف اوسکولم مگه تو این زندگی موندم... اصلا زندگی متاهلی چیه همش باید باج بدم. مرد صبح تا شب کار کنه زن سر یه غذا گذاشتن اینطور کنه. نخواستیم شنبه طلاقت میدم... هی میگفت
من جا خوردم. من اعصابم خرده ولی بدون اون نمیتونم... رفتم حرف زدم فلان گفت باشه ببین دوست دارم ولی واقعا دیگه نمیخام متاهلی رو. نه تو نه بچه رو نمیتونم دیگه ساپورت کنم. میخام تنها باشم فقط برا خودم...(اینم بگم هیچییی تو زندگی نداریم هیچی صفر صفریم)
خلاصه داغونم کرد بعد باز حرف زدم ک من ضربه خوردم عوض دلداریت ضربه جدید بهم نزن. کاش اون یک سالی ک درس میخوندم ب خونه زندگی نمیرسیدم نمیگفتی فدای سرت چون الان میبینم داغون شده زندگیم.. گفتم میخام اگرم کاری شد کار تو خونه انجام بدم چون تو آدمش نیستی تحمل کنی خستگی منو... گفتم مسیر جدیدی شروع میکنم یه کم ب خونه زندگی برسم توام بیخیال اونم گف باشه همین
خلاصه این دعوا بد پیش رفت...الان حالم بده خیلی خیلی بد... سر هیچی تو زندگی دارم زجه میزنم. دارم التماس زندگیای ک هیچی نیس رو میکنم. کل زندگیمم از اول تاالانش نشدن بوده فقط. هرکار کردم از هرلحاظی نشد ک نشد
آخ قلبم درد میکنه. دعا کنید فردا صبح بیدار نشم دیگه طاقت ندارم...هه گفتم مسیر جدید شروع کنیم ب خونه زندگی برسم اونوقت الان نایی ندارم.میخام بمیرم
خستم
تهشم یهو داغ شدم باز گفتم هرچی میشه بشه ب درک. من دیگه نا ندارن ازین ب بعد خاستی اسم طلاق بیاری اول منو بکش بعد برو پی زندگیت نامرد
آخ قلبم
این آخرا اخلاقش خوب شده واسه همین آدم وابسته میشه ازش بچه دارم مگه میشه بیخیالش شم. ولی الان نه حسی دارم نه حالی میخام بمیرم