امشب میخوام یکم اینجا باهاتون درد دل کنم...
یه دوستی داشتم بالای۱۵سال رفاقتمون بود....با اینکه مامانم هزاران بار گفته بود این بدرد تو نمیخوره گوش نکردم حتی شبا میومد خونمون میموند و فقطم از دوست پسراش و این جریانا صحبت میکرد و فقط بفکر شوهر کردن بود این اخرا
یه خواستگارم داشت ک ازش برام تعریف میکرد براش چقد خوشحال بودم که بلخره داره به هدفش میرسه
ولی چکار کرد؟یهو غیبش زد یمدت و من چقدر نگران....وقتی زنگ زدم برگشت گفت من ده روزه عقد کردم:)
انقدر دل من شکست و خودمو بی ارزش تصور کردم که خدا میدونه...خب همیشه بهم میگفت ما مثل خواهریم درد دلش همیشه با من بود ولی یهو نمیدونم چرا اینکارو کرد...دیگه هرچقدر توضیح داد و بهونه اورد قبول نکردم
اونم خیال میکنه من از سر حسادت رفاقتمونو بهم زدم ولی خودشم خوب میدونست من همچین ادمی نیستم..
امیدوارم خوشبخت بشه هرکجا هس ولی این رسم رفاقت نیست...همیشه حرف مامانارو گوش کنید