2777
2789
عنوان

یه رمان متفاوت

59 بازدید | 6 پست

همه چیز از یه کلمه سه حرفی شروع شد«عشق» یه کلمه که برخلاف کوتاه بودنش پر از معنیه شاید برای خیلیا مقدس باشه حتی خود قبلی من اما الان اوضاع فرق کرده برای من هر حرفش یه دنیا معنی میده که همشو با مغز استخونم درک کردم

ع یعنی «عبرت»

ش یعنی «شهوت»

ق یعنی «قمار»


راوی داستان«اوا»


بزار از اول اول بگم جایی که اولین بار جرقه عشق اتفاق افتاد


-مسیح مسیح وایستا وایستا دیگه

صدای هق هق گریه ام سکوت عصر بهاری خونه مامان بزرگ رو میشکست

یهو ایستاد و اروم برگشت و منی که پشت سرش بدو بدو میکردم با صورت محکم خوردم به شونه اش

سریع خودشو عقب کشید

تیله های پر از اشکمو دوختم به تیله های عسلیش و منتظر چشم دوختم به لباش که گفت:

+باشه قبول؛ بیا بازی کنیم ولی این بار من انتخاب میکنم چی بازی کنیم

چشمای اشکیم از خوشحالی برق میزنن

دستای مشت شدمو محکم روی چشمام میکشم و اشکامو پاک میکنم دلم نمیخواد به نظرش یه بچه نق نقو بنظر بیام اون تنها د‌وستمه

-ولی چه بازیی؟

+میدونی«عشق» یعنی چی؟

-نه یعنی چی؟

+اسم بازیمون عشقه ولی به شرطی بازی میکنیم که هیچ کس از بازیمون خبر نداشته باشه

مگر یه دختر بچه ۶ ساله اونم تو اوایل دهه هشتاد که تازه گوشی اومده بود چقدر میفهمید

یه بچه که حتی مامان بابا نداشت یه تو سری خور بدبخت

اون روزا تنها امیدم مامان بزرگ و مسیح بودن تنها کسایی که داشتم

-قبوله چطوری بازی کنیم؟

نمیدونم شاید بشه گفت بزرگ‌ترین حماقت زندگیم همون بود همون جمله اون روزم؛ من فقط قبول کردم بازی کنم بازی که حتی معنی اسمشم نمیدونستم بی خبر از اینکه من آخرین اصل «عشق» رو قبول کردم

«قمار» اره روی زندگیم قمار کردم






اگه دوست داشتین ادامشو بخونین بگین

۱۵سال بعد

راوی داستان«اوا»


+اوا؛ اوا؛کجایی مادر؟

بیا الان عمه ات اینا میرسن


پتو رو محکم تر دور خودم میپیچم و چشمانم را با فشار میبندم

دلم میخواست جیغ بکشم

نمیدونم دقیقا چه احساسی داشتم همزمان داشتم شادی،غم،تنفر،عصبانیت،انزجار و کلافگی رو تجربه میکردم

صدای مامان بزرگ اینار از فاصله نزدیک تری سوهان روحم میشود

و بعدش بلافاصله در اتاق با شدت باز میشه

سرمو اروم از بین پتو بیرون میارم

-جانم مادرجون

دست به کمر و با اخمی تصنعی به سمتم می اید

+چند بار بهت بگم بچه؛ الان عمه ات اینا میرسن بعد چهارده پونزده ساله میخوایم ببینیمشون اون وقت تو عین خیالت نیست؟دلت برای عمه تنگ نشده؟پاشو دخترم پاشو یه ابی به دست صورتت بزن سرحال بشی لباساتو عوض کن یه دستی به سر و روت بکش بیا پایین منتظرتم

میخواهد برگردد که صدایش میزنم

-مادرجون

چند ثانیه مکث میکنم

آرام به سمتم برمیگردد تا میخواهد دهانش را باز کند پیشی میگیرم و به سختی می پرسم

-عمه تنهاست؟

+نه مادر مسیحم باهاش هست

دلت براش تنگ نشده؟

و اما من خاطرات به ذهنم هجوم می آورد

-مسیح یعنی میخوای بری؟ برای همیشه؟ پس من با کی بازی کنم؟

طبق معمول من دارم مثل ابر بهار اشک میریزم همیشه همین بود من در مقابل مسیح زیادی لوس و نق نقو بودم

+بازم همو میبینیم

برمیگردم برات کلی چیزای قشنگ میارم از اون لباس پرنسسی ها که دوست داشتی از همون کفشای تف تقی

قول میدم

-نه نه من هیچکدومو نمیخام فقط تو نرو تنهام نزار مسیح

و خودم را در آغوشش می اندازم

هق هق گریه ام شدت می‌گیرد

-تو قول دادی بازی کنیم عشق، عشقو بازی کنیم

+هیس گریه نکن

فراموشش کن بیا دوتامون فراموشش کنیم وقتی بزرگ‌ شدیم با همدیگه بازی میکنیم

صدای مامان جون رشته افکارم را پاره می‌کند

+کجایی دختر؟

سعی می کنم خودم را جمع کنم

-ها!اره خب منو مسیح تنها دوستای هم بودیم

بی حرف به من پشت می کند و اتاق را ترک می‌کند


روی تخت مینشینم و آرام شانه را میان موهایم میکشم

و اما باز هم هجوم خاطرات


+اوا مادر بیا بشین موهاتو درمون کنیم


بازهم من در حال اشک ریختن

+گریه نداره که مامان جون موهای خوشگلت دوباره بلند میشه ولی در عوض دیگه سرت خارش نداره


من اما نگاهم میخ چشمان مسیح که گوشه دیوار با بغض و چانه لرزان ایستاده شده

برای اولین بار اشک ریختنش را میبینم

او با وجود کودکیش زیادی مغرور بود

قبلا میگفت موهایم خیلی قشنگ است مثل موهای باربی هایم طلایی و نرم

حتما برای همین اشک میریخت او هم موهایم را دوست داشت


هیچوقت آن روز را فراموش نکردم بعد از ظهر با کلی گریه رفت پیش مامان جون و با اصرار  موهایش را از ته زد

میخواست تنها نباشم


باز برمیگردم به دنیای حال

یعنی هنوز هم آنقدر دوستم دارد ؟

این سوال مثل  خوره داشت مغزم را سوراخ میکرد



یک ساعت بعد آماده پله ها را دو تا یکی میکنم که همان لحظه

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

زنگ در به صدا در می اید

مامان جون با آن هیکل تپل بامزه اش با ذوق به سمت در می دود و در را باز می‌کند

اول از همه عمه وارد میشود

و هنوز کامل داخل نیامده که مادرش را محکم در آغوش می‌گیرد آنقدر محکم که من به جایش دردم می‌گیرد

با ذوق بر صورت هم بوسه میزنند


عمه به من می‌رسد و چند ثانیه بی حرف نگاهم می‌کند اما یکهو از من هم با همان بغل های دردناک پذیرایی می‌کند

+عمه قربونت بشه چقدر دخترم خانوم شده هزار ماشاالله


من اما فقط کوتاه تشکر می کنم و سلام و احوال پرسی

عمه قدیم ها اصلا دوستم نداشت نمیدانم چطور تغییر رویه داده است

تو همین فکر ها بودم که فرو می‌روم در آغوشی مردانه

لحظه ای میخکوب می‌شوم

یعنی مسیح بود؟

صدایی کنار گوشم زمزمه میشود

+به اوا بانو چقدر بزرگ شدن

پسر عمتو بغل نمیکنی دختر دایی؟

به خودم می ایم و آرام دست هایم را دور کمرش حلقه میکنم

خودش را از آغوشم بیرون میکشد

و با لودگی می گوید

+احوال اوا بانو؟

در سکوت و بهت به او خیره میشوم

+مارو که فراموش نکردی دختر دایی مگه نه؟

یکدفعه من هم با شدت بغلش میکنم

-دلم برات تنگ شده بود

صدای خنده اش با صدای غر زدن مامان بزرگ مخلوط میشود

+اوا مسیح کجا موندین پس؟

و من همه تنم گوش میشود برای شنیدم سمفونی مورد علاقه ام ترکیب صدای آدم های مورد علاقه زندگیم

با قدم هایی آرام شانه به شانه با هم راهرو رو ترک می کنیم و من کنار عمه و مسیح کنار مامان جون جا میگیرد

عمه و مامان جون با هم صحبت میکنن صحبت از تموم روزایی که پیش هم نبودن

من و مسیح فقط زل زده بودیم تو چشمای هم نمیدونم اونم یاد خاطراتمون افتاده بود یا فقط من داشتم به اون روزا فکر می کردم

حس می کردم گرمم شده و احتمالا صورتمم قرمز شده بود

لبخند کج مسیح رو دیدم که میخواست با دست کشیدن به لبش پنهانش کنه اما چندان موفق نبود

تحمل فضا دیگه واقعا داشت سخت میشد که با ببخشیدی به جمع سالنو ترک میکنم که همون لحظه صدای عمه باعث میشه یه لحظه قلبم وایسته

+مسیح پسرم تو ام با اوا جان برید اینجا حوصله ات سر میره

مسیح بی حرف پشت سرم راه می افتد و من جلوتر اولین قدمم رو که رو پله میذارم دامن ‌پیرهنم زیر پام میره و سکندری میخورم که مسیح دستمو تو دستاش میگیره و بقیه پله ها رو اون بالا میکشتم ولی من تمام حواسم به دستامونه که توی هم قفل شدن

بلاخره پله ها تموم میشن و پشت در اتاقم دستمو رها میکنه

-هنوز اتاقت همینه؟

سرمو به نشونه تایید تکون میدم

-دختر دایی خجالت میکشی؟

جا میخورم انتظار سوالشو نداشتم

+نه؛ چطور؟

-هیچی فقط صورتت هم رنگ شالت شده

و بعد به شال صورتی روی سرم اشاره کرد

حس کردم قرمز تر شدم

که خنده اش گرفت و در اتاقم رو باز کرد

-تو که تعارف نمیکنی منم که غریبه نیستم مگه نه؟

و با چشمکی جلوتر از من رفت داخل اتاق

با قدم هایی آرام شانه به شانه با هم راهرو رو ترک می کنیم و من کنار عمه و مسیح کنار مامان جون جا میگیرد

عمه و مامان جون با هم صحبت میکنن صحبت از تموم روزایی که پیش هم نبودن

من و مسیح فقط زل زده بودیم تو چشمای هم نمیدونم اونم یاد خاطراتمون افتاده بود یا فقط من داشتم به اون روزا فکر می کردم

حس می کردم گرمم شده و احتمالا صورتمم قرمز شده بود

لبخند کج مسیح رو دیدم که میخواست با دست کشیدن به لبش پنهانش کنه اما چندان موفق نبود

تحمل فضا دیگه واقعا داشت سخت میشد که با ببخشیدی به جمع سالنو ترک میکنم که همون لحظه صدای عمه باعث میشه یه لحظه قلبم وایسته

+مسیح پسرم تو ام با اوا جان برید اینجا حوصله ات سر میره

مسیح بی حرف پشت سرم راه می افتد و من جلوتر اولین قدمم رو که رو پله میذارم دامن ‌پیرهنم زیر پام میره و سکندری میخورم که مسیح دستمو تو دستاش میگیره و بقیه پله ها رو اون بالا میکشتم ولی من تمام حواسم به دستامونه که توی هم قفل شدن

بلاخره پله ها تموم میشن و پشت در اتاقم دستمو رها میکنه

-هنوز اتاقت همینه؟

سرمو به نشونه تایید تکون میدم

-دختر دایی خجالت میکشی؟

جا میخورم انتظار سوالشو نداشتم

+نه؛ چطور؟

-هیچی فقط صورتت هم رنگ شالت شده

و بعد به شال صورتی روی سرم اشاره کرد

حس کردم قرمز تر شدم

که خنده اش گرفت و در اتاقم رو باز کرد

-تو که تعارف نمیکنی منم که غریبه نیستم مگه نه؟

و با چشمکی جلوتر از من رفت داخل اتاق

به محض رسیدن خودشو روی تخت پرت کرد و دراز کشید

با دست به لبه تخت اشاره کرد

-بشین راحت باش

و من همچنان فقط با چشمای گرد نگاهش میکردم

چقدر این بشر پرو بود


پوفی کشید و یهو بلند شد که ترسیدم و یه قدم عقب رفتم


به قیافش یه حالت متفکر داد

-اوم؛ پس خجالت نمیکشی میترسی

من مگه ترسناکم اخه دختر خوب؟هوم؟

فاصله بینمونو با چند تا قدم دیگه پر کرد

منم سعی کردم نا محسوس عقب برم که کمرم به میز آرایش خورد و افتادم رو صندلی میز آرایش و به سختی تعادلمو حفظ کردم

همون لحظه یه دستشو رو تکیه گاه صندلی گذاشت و شونه مو نگه داشت

(به نشونه کمک برای حفظ تعادل)


زل زده بود به چشمام

داشت به همون چیزی فکر می کرد که من میکردم؟

-مسیح؟

+هوم؟

-رنگ مورد علاقت چیه؟

+طلایی

-چرا؟

+یاد تو میندازتم

-من؟چرا من؟

+چون چشات و موهات طلایین

-اما من موهام خرماییه و چشمام عسلی اینا رو عمه گفت

+مهم نیست من همون رنگو دوست دارم



زمان حال

در باز شد ‌و صدای هین مریم خانم تو مغزم زنگ خورد

یه ببخشید گفت و سریع درو بست

هردو چند ثانیه بعد همزمان میزنیم زیر خنده.

نمیدانم چرا هیچ چیز مثل قبل نیست؛انگار نه او مسیح سابق است و نه من اوا سابق؛اما یک چیز را خوب میدانم آن هم اینکه هنوز یکدیگر را دوست داریم.

اما کاش دوست داشتن تنها کافی بود!


بعد از شام به یاد گذشته ها مریم  خانم الاچیق روی پشت بام را آماده میکند برای شب نشینی


و باز هم من لعنت میفرستم به قسمت قسمت این خانه که هر گوشه اش یادآور خاطره ای بود

عمه با لبخند نگاهم می‌کند و آرام دم گوش مامان جون پچ پچ می‌کند

کنجکاو میشوم

سعی می کنم گوش هایم را تیز کنم اما نتیجه ای ندارد چیزی نمیشنوم

بلاخره تمام میشود و عمه رو به من با لبخند می گوید

-اوا جان!عزیزم شما قصد ازدواج نداری؟

مات برده نگاهش میکنم که در پاسخ به سکوت و نگاه بهت زده ام سعی می‌کند طبیعی جلوه کند

لبخند مسخره ای میزند؛ از همان ها که معلوم بود به زور روی لبش نشانده

-یا شما ام مثل جونای امروز قصد ادامه تحصیل داری؟

داشت مسخره میکرد؟

سعی می کنم بی تفاوت جلوه دهم

+چطور عمه جون؟نه والا آدمش پیدا بشه چرا ازدواج نکنم؟

درسمم خواستم ادامه بدم سر خونه زندگی خودم ادامه میدم

لبخندی تحسین امیزی می زند

-اخ چقد ماشاالله اوا جان؛ خانم و بزرگ شده

مادرجون مداخله می‌کند

-اره دخترم وقت ازدواجش رسیده بزار یه خواستگار خوب بیاد لیاقت دخترمو داشته باشه یه عروسی براش میگیرم دهن همه باز بمونه

با حرف عمه قلبم از تپش می افتد

-مامان جون خواستگار کی بهتر از مسیح؛

بچه ام هم تحصیل کرده ست هم خوش بر و روئه والا هم دستش به دهنش میرسه شما و اوا جانم میشناسیدش

هزار ماشالله خوش اخلاق،مهربون اهل دود و دمم نیست این همه ساله اون ور دنیا زندگی میکنه یبارم پاشو کج نزاشته یه نگاه بد به ناموس مردم نکرده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792