هردو چند ثانیه بعد همزمان میزنیم زیر خنده.
نمیدانم چرا هیچ چیز مثل قبل نیست؛انگار نه او مسیح سابق است و نه من اوا سابق؛اما یک چیز را خوب میدانم آن هم اینکه هنوز یکدیگر را دوست داریم.
اما کاش دوست داشتن تنها کافی بود!
بعد از شام به یاد گذشته ها مریم خانم الاچیق روی پشت بام را آماده میکند برای شب نشینی
و باز هم من لعنت میفرستم به قسمت قسمت این خانه که هر گوشه اش یادآور خاطره ای بود
عمه با لبخند نگاهم میکند و آرام دم گوش مامان جون پچ پچ میکند
کنجکاو میشوم
سعی می کنم گوش هایم را تیز کنم اما نتیجه ای ندارد چیزی نمیشنوم
بلاخره تمام میشود و عمه رو به من با لبخند می گوید
-اوا جان!عزیزم شما قصد ازدواج نداری؟
مات برده نگاهش میکنم که در پاسخ به سکوت و نگاه بهت زده ام سعی میکند طبیعی جلوه کند
لبخند مسخره ای میزند؛ از همان ها که معلوم بود به زور روی لبش نشانده
-یا شما ام مثل جونای امروز قصد ادامه تحصیل داری؟
داشت مسخره میکرد؟
سعی می کنم بی تفاوت جلوه دهم
+چطور عمه جون؟نه والا آدمش پیدا بشه چرا ازدواج نکنم؟
درسمم خواستم ادامه بدم سر خونه زندگی خودم ادامه میدم
لبخندی تحسین امیزی می زند
-اخ چقد ماشاالله اوا جان؛ خانم و بزرگ شده
مادرجون مداخله میکند
-اره دخترم وقت ازدواجش رسیده بزار یه خواستگار خوب بیاد لیاقت دخترمو داشته باشه یه عروسی براش میگیرم دهن همه باز بمونه
با حرف عمه قلبم از تپش می افتد
-مامان جون خواستگار کی بهتر از مسیح؛
بچه ام هم تحصیل کرده ست هم خوش بر و روئه والا هم دستش به دهنش میرسه شما و اوا جانم میشناسیدش
هزار ماشالله خوش اخلاق،مهربون اهل دود و دمم نیست این همه ساله اون ور دنیا زندگی میکنه یبارم پاشو کج نزاشته یه نگاه بد به ناموس مردم نکرده