2777
2789

میخوام بگم که من خیلی سعی میکردم مثلا فرزند خوبی باشم

و به پدرم تو نگم و احترام نگهدارم 

هرکاری گفت کردم مثلا گفت کارتای بانکیت رو بده دست من باشه گفتم چشم چون دادگاه حساباشو بسته بود 

یعنی هرکاری این پدر از من خواست گفتم چشم 

گوش شنوای درد دلاش بودم میگفتم گناه داره کسی نداره باهاش حرف بزنه 

پدرم همه عقده ها غصه ها دلخوریا رسما رو من استفراغ میکرد 

که وقتی تلفنو قطع میکرد من با ی حال بد اون روز رو سز میکردم 

حتی وقتی میخوابیدم بلند میشدم حس میکردم تمام انرژیم منفیه انگار دردلاش رو تک تک سلولا بدنم رخنه کرده بود و منو از پادزمیورد



حالا بعد مدت ها من ازش خواستم یه کاری کنه برام 

گفت نمیشه و نمیتونم و شروع کرد باز درر دل کرردن با صدای بلند 

گفتم مگه من چی خواستم ازت؟

گوشی؟کامیپوتر؟دانشگاه؟کلاسای مختلف؟لباسای رنگاوارنگ؟

من چی خواستم بابا ازت؟


گفت هرکسی باید بفکر خودش باشه 

گفتم تو باید حامی من باشی تو کمکم نکنی کی اینکارو کنه

باز شروع کرد ا  مشکلات خودش گفتن 

منو روانی کردد منو خسته کرد

زدم بیرون از خونه 


اخه این چه پدریه



هیچ وقت ۱۰۰ خودتونو برای باباتون نزارید که تهش بگه هرکسی باید بفکر خودش باشه

توکل چیست:توکل بر خدا این است که بدانی مخلوق خدا نه سودی به تو می رساند نه ضرری .وازغیرخداکاملا مایوس و ناامید شوی(جبرئیل)،،،/جایی که راه نیست خداوند شاهراه می گشاید/لطفا برای هر کار خوبی که انجام میدی به هیچ کس نگو خودت هم خوبیت رو فراموش کن اینجوری قشنگتره....ودر آخر در این دنیا هیچ اتفاقی، اتفاقی،اتفاق نمی افتد 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز