میخوام بگم که من خیلی سعی میکردم مثلا فرزند خوبی باشم
و به پدرم تو نگم و احترام نگهدارم
هرکاری گفت کردم مثلا گفت کارتای بانکیت رو بده دست من باشه گفتم چشم چون دادگاه حساباشو بسته بود
یعنی هرکاری این پدر از من خواست گفتم چشم
گوش شنوای درد دلاش بودم میگفتم گناه داره کسی نداره باهاش حرف بزنه
پدرم همه عقده ها غصه ها دلخوریا رسما رو من استفراغ میکرد
که وقتی تلفنو قطع میکرد من با ی حال بد اون روز رو سز میکردم
حتی وقتی میخوابیدم بلند میشدم حس میکردم تمام انرژیم منفیه انگار دردلاش رو تک تک سلولا بدنم رخنه کرده بود و منو از پادزمیورد
حالا بعد مدت ها من ازش خواستم یه کاری کنه برام
گفت نمیشه و نمیتونم و شروع کرد باز درر دل کرردن با صدای بلند
گفتم مگه من چی خواستم ازت؟
گوشی؟کامیپوتر؟دانشگاه؟کلاسای مختلف؟لباسای رنگاوارنگ؟
من چی خواستم بابا ازت؟
گفت هرکسی باید بفکر خودش باشه
گفتم تو باید حامی من باشی تو کمکم نکنی کی اینکارو کنه
باز شروع کرد ا مشکلات خودش گفتن
منو روانی کردد منو خسته کرد
زدم بیرون از خونه
اخه این چه پدریه
هیچ وقت ۱۰۰ خودتونو برای باباتون نزارید که تهش بگه هرکسی باید بفکر خودش باشه