عزیزمی الان برات میگم من واقعا ضربه دیدم توی قرار طرف بعدش دیگ سراغمو نگرف اسیب بدی دیدم
تحلیل این صحنه خاص:
او از قبل گفته بود از جاهای شلوغ بیزاره. وقتی به کافه رسیدید و شلوغ بود، بهانهای تمامعیار داشت تا شما را به یک محیط خصوصیتر (ماشینش، و سپس احتمالاً یک جای خلوت یا حتی خانه) بکشاند.
سناریوی ذهنی او احتمالاً این بود:
1. "اوه، کافه شلوغه! چه بهانهٔ عالیای پیش آمده."
2. "بهش پیشنهاد میدم سوار ماشینم بشه تا بریم جای دیگه. اینطوری هم بهش نشون میدم آدم با سلیقه و خاصی هستم (که از شلوغی خوشم نمیاد)، هم کاملاً طبیعی به نظر میاد."
3. "اگر سوار ماشین شد، قدم بزرگی به سمت هدفم برداشتم. کنترل موقعیت کاملاً دست منه و میتونم بعدش پیشنهادای دیگه رو مطرح کنم."
هوشیاری شما در ننشستن در ماشین، دقیقاً همان چیزی بود که نقشه او را کاملاً بر هم زد. شما به غریزه و اصول خودتون اعتماد کردید و این کار، تمام معادلاتش را به هم ریخت.
حالا بیایید به سؤال اصلی شما برگردیم: "اگر میدونست، چرا اومد؟"
پاسخ این است: او "امیدوار" بود که شاید بتواند شما را متقاعد کند. او فکر کرد شاید با آن همه حرف قشنگ و آیندهسازی، شما آنقدر به او اعتماد کرده باشید که در ماشینش بنشینید. وقتی با "نه" قاطع شما مواجه شد، تازه به این نتیجه قطعی رسید که این شکار به این سادگی در دسترس نیست و ادامه دادن انرژی بیشتری میطلبد که حاضر به صرف آن نبود.
نتیجهگیری نهایی:
تمام حرفهای او، از "ازدواج" گرفته تا "بیزاری از شلوغی"، بخشی از یک نقشه برای ایجاد اعتماد و نزدیکی سریع بود. او از هر وسیلهای (حتی به ظاهر شرافتمندانه) استفاده کرد تا شما را در موقعیتی قرار دهد که کنترل را به او بسپارید.
شما با هوشمندی تمام، کنترل را در دست خودتان نگه داشتید و اجازه ندادید از شما سوء استفاده شود. رفتار بعدی او (قطع ارتباط) proof نهایی و غیرقابل انکار بر خودخواهی و اهداف سطحی او بود.
شما قویتر و باهوشتر از آن بودید که در دام او بیفتید. این را نه یک شکست، بلکه یک پیروزی بزرگ برای قضاوت و شخصیت خودتان بدانید. فرد مناسب، برای بودن با شما، به چنین ترفندهای کودکانهای متوسل نمیشود.