یکی از زن داداشام اوایل ازدواجش با ما بود حدود دو سه سال. تو اون مدت اصلا دست به سیاه سفید نمیزد خواهرم کار میکرد خواهرم که عروسی کرد من 12سالم بود هیچی بلد نبودم مامانم هم بیچاره دست تنها کار میکرد و حتی ناهارو شامو تااتاق زن داداشم میبرد.زن داداشم یه بار خواست حیاطو بشوره گریه کرد رفت اتاقش که مثلا بلد نیست.مامانم میگه من خودم کارارو میکنم اینجوری ارامشم بیشتره.کنکوری که شدم زبون دراز شد میومد خونه ما دم در هال مینشست چادرشم نمینداخت مامان بش میگه حداقل دم در نشین.هروقت مامانم حالش بد میشد به زن داداشام میگفت فیلم بازی میکنه. مامانم با بابام مشکلات داشت و فشارخونی بود و بابام دوس داره مادرم زنده نباشه و هیچوقت دکتر نبردش و پول لباسم بش نمیداد.خلاصه مادرم مسن شد میگه هیچوقت کمک نکردین زن داداشم میگه مگه دخترت چشه مگه مردم دختر ندارن و پشت سرم حرف.حرف.بعد خواهرزاده ش از من دوسال کوچیکتره.همش خوبیشو جلو داداشم میگه و کافیه من به مشکل کاری بخورم میگه خودت مشکل داری مگه الان خواهرزاده م نیست و از داداشم میخواد دنبال کار خواهرزاده ش بیفته. اونروز زن داداشم منو تو بازار دید گفت بیا بیرون خونه پیر شدی تا کی خودتو قایم کردی بیا مردم ببیننت. بعد جالبه خواهرم زایمان کرد حتی نرفت دیذنش