شب با صدای جیرجیرک و عقربه های ساعت خوابمون میگرفت
لباس مادربزرگمو میپوشیدمو دختر عمم رفیق همیشگیم باهم میخندیدیم به تیپم
صب با صدای الله اکبر اذان گفتن پدربزرگم بیدار میشدیم
اول صبح تو اون هوای سرد میرفتیم حیاط دسشویی و دست رومون میشستیم باد خنک میخورد صورتمون باز میشد
مادربزرگم تو تنور نون محلی میپخت با مربا البالو و کره محلی میخوردیم
خداروشکر هر دو زندن بازم برم میتونم با دخترعمم بمونم اخرین بار سال پیش بود