من خیلی مریضم ,دیسکم پاره شده ,ونمیتونستم یه ذره بلند شم,و حتی بروی خودم.نیاوردم و بلند شدم ,ارایش کردم اصلا نگام نمیکرد ,خیلی گذرا انگار همین دیروز منو دیده ,خیلی گریه کردم ,خیلی زجر روحی کشیدم ,این مدتی که ,رفتم ,خونه پدرم همش زجر زایمان به کنار زجر این کارش به کنار ,این مدت همش میگفت ,بمون بیشتر بمون خونه پدرت ,وقتیم دیگه گفتم باید بیام خونه خودم ,گفت بچه اذیت میشه ,اصلا ادم سابق نبود نزدیکم نمیشد ,سر دمی باهام حرف میزد و اصلا هیچی توجهی بمن نمیکرد,همش تو خودش بود و به بچه نگاه میکرد ,بازی میکرد باهاش,اومدم تو خونه ای که کسی منتظرم نبود تو اون خونه ,خودشو دور میکرد,به هر بهانه ای ,حتی چند بار موقعی که بچه ام خوابیده بود ,خودشو بخواب میزد ,تا بامن روبرو نشه