امروز از پشت ویترین طلا فروشی طلاها رو نگاه میکردم
دوتا فروشنده داشت یکیش جوون تر بود
همینجور ک من داشتم طلاها رو نگاه میکردم کااااملا مشخص در مورد من به اون اقای مسن تر صحبت کرد😐😂
اونم برگشت نگاه میکرد یکی دودقیقه نگاشون ب من بود صحبت میکردن پسره هم بهم لبخند میزددد
استرس گرفته بودم نمیدونستم طلاهارو نگاه کنم یا فروشندشون😂 دیگه داخل مغازه نرفتم از استرس☹😂
ظاهری ک خیلییییی خوب بود این طلا فروشی هم برا خودش باشه من دیگه شوهرمو پیدا کردم💃🏼😂😂
حالا جدا ازشوخی من اون طلافروشه رو میشناسم
دوتا پسر داره ک اینجا نیستن
نمیدونم این پسر جذابه کی بود
فکرکنم برا جذب مشتری اورده بودنش😂💔