شوهرم نمیزاشت تنها برم خونه مادرم خودش فقط هفته ای یکبار میبرد گفتم بکن هفته ای دوبار گفت نه خستم میرم سرکار یه ماه بود عروسی کرده بودیم از جلو درخونه بابام رد میشدیم من یه لحظه به درخونه بابام نگاه کردم دنده عقب گرفت با عصبانیت گفت برو خونه بابات منم ترسیدم نرفتم باهم رفتیم خونه خودمون انقدر دعوا کرد باهام گفت اونجا چی هست نگاه کردی خودشم زد