پارت سوم
نزدیکای ظهر بود صدای تلویزیون از هال می پیچید تو خونه بچه ی لادن هم روی پای جمیله اینور اونور می پرید. من خودمو زده بودم به کار، هی ظرف جابه جا میکردم هی بیخودی دستمال میکشیدم روی کابینت تا کمتر به دلمشغولی هام
فکر کنم
يهو جميله با همون لحن بیخیالش گفت:
نزدیک ظهره زن داداش نمیخوای ناهار بذاری؟ نگاش کردم و اروم گفتم
شامی آماده دارم دارم سرخ می کنم
لبخندی زد شونه بالا انداخت
آره شامی خوبه
ولی خب من و خودت و داداش می خوریم
این بچه که نمی تونه
واسش یه سوپی چیزی بذار
با حرص گفتم
حتما مامانش خودش براش یه چیزی گذاشت شته
انگار نه انگار، راحت ادامه داد
نه داداش جواد گفت ظهر نمیان خونه
بیرون غذا می می خوردن میخوان دو سه روز پشت سر هم بگردن به ماشین خوب واسه لادن پیدا کنن، زودتر
برن
خب خودت پاشو یه فرنی درست کن براش
انگار از خدا خواسته ته باشه، باشه، بل بلند شد، اومد تو آشپزخونه و مشغول شد
منم دنبالش رفتم پرسیدم
چه ماشینی میخواستن بخرن؟
داداش می گفت بودجه شون بیشتر از پراید نیست.
همین طور که شکر می ریخت تو شیر ادامه داد.
ولی لادن دلش نبود.
اخمام رفت تو هم گفتم
خب طلاهاشو بفروشه چیز بهتری بخرن
Posts
جميله قاشقو هم زد، خونسرد گفت:
اتفاقاً منم گفتم ولی لادن گفت مگه دیوونه ام؟ تو این وضع بازار طلاهامو
بفروشم؟
بخریم
سرم سنگین شد، دستام می لرزید. یاد روزی افتادم که جلال با هزار وعده گفت: طلاهاتو بفروش، بذار ماشین بهتری
منم ساده دونه دونه فروختم. دلم خوش بود به ماشین نو میخریم اون قدر دست دست کرد که هم پول بی ارزش شد، هم به مقدار زیاد از پس انداز
مون رفت
لادن طلاهاشو نمیفروشه که ضرر نکنه اونوقت جلال پول پس اندازمون که از فروش طلاهای من بود رو داده بود دستش