2777
2789
عنوان

داستان( شبگرد تهران) نویسنده سمیه کارجو

| مشاهده متن کامل بحث + 665 بازدید | 33 پست

خدا خدا می کردم جميله بره بمونه خونه لادن، چون دلم از دست جلال حسابی پر بود؛ اگه حرف نمیزدم می ترکیدم


از بدرقه جمال و پدرشوهرم که برگشتیم تو ساختمون، يهو


جمیله گفت:


- من امشب پیش ایلیا میخوابم هنوز کفش هامو در نیاورده بودم که آتیش گرفتم همین که در


خونه دو بستیم زدم به جلال این چه کاری بود؟ چرا از پس اندازمون دادی بهشون؟ مگه ندیدی؟ گفت پول بده از حقوقش کم کن به خیالت دست خالی بلند شدن اومدن تهران؟ حتما به


پس اندازی دارن برای روز مبادا ، اون وقت ... جلال نفسشو با حرص داد بیرون بس کن دیگه شیما از فردا میاد سر کار، تسویه میشه


صدامو پایین آوردم


حرف من اینه چرا از پس اندازمون دادی؟ مگه قرار نبود


ماشین عوض کنیم؟


لادن دیر می شد.


باشه، حالا دیر نمیشه ولی ثبت نام دانشگاه و خرید کتابای


با حال گرفته رفتم تو اتاق در و محکم بستم چند دقیقه بعد جلال اومد پشت سدم، مثلا واسه دلجویی


- بیخیال شيما، حرص چی رو میخوری؟ من بهت قول دادم ماشین عوض کنم میکنم دیگه... اصلا میخوای بریم بام


تهران ؟


اولش ساکت موندم بعد، خیلی سرد گفتم


خب باشه بریم. پس تا تو آماده بشی، منم برم جمیله رو صدا بزنم تا


نخوابیده


خشکم زد.


یعنی چی؟ جمیله رو کجا ببریم؟


با خونسردی گفت:


- آبجی جمیله مونده تهران که یه کم بگرده دلش باز


به هم بزنی دو هفته دیگه میره مانتومو انداختم تو کمد و گفتم برو با همون آبجی جمیله ت بگرد توقع نداشتم اینجوری نگام کنه اخم کرد و گفت:

 خدایاشکرت ❤

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

فکر نمی کردم تا این حد حسود باشی.

بعدم رفت و روی کاناپه ولو شد و خوابید.


صبح که از خواب بیدار شدم، حدود ساعت ده بود جلال رفته


بود رفتم سراغ سماور که برای خودم به چای بریزم، که زنگ آیفون خورد. مطمئن بودم جمیله ست.


صدای بچگونه ش از پشت در می پیچید


زن عمو، مهمون نمیخوای؟ منم ایلیا خوش زبون


در رو باز کردم با ایلیا اومد ؟


نیم ساعتی نگذشته بود که


ایلیا شروع کرد به بی قرادی گفتم


خب ببرش پیش مامانش


مامانش نیست.


- کجا رفته؟


با جواد رفتن بیرون


اخم کردم


- مگه جواد قرار نبود از امروز با جلال بره سر کار؟


فکر کنم یه چند روزی مرخصی گرفته - هنوز کارش شروع نشده مرخصی گرفته؟ پولشو که جلو


جلو گرفته


- حالا کجا رفتن وسط هفته ای؟ - لادن یه پس اندازی داشت، رفتن به ماشین بخرن


گفتم :


ماشین که دارن ! اون که دست داداش جوادمه برای لادن که راحت تر رفت و


آمد کنه، بره دانشگاه

 خدایاشکرت ❤

پارت سوم 

نزدیکای ظهر بود صدای تلویزیون از هال می پیچید تو خونه بچه ی لادن هم روی پای جمیله اینور اونور می پرید. من خودمو زده بودم به کار، هی ظرف جابه جا میکردم هی بیخودی دستمال میکشیدم روی کابینت تا کمتر به دلمشغولی هام


فکر کنم


يهو جميله با همون لحن بیخیالش گفت:


نزدیک ظهره زن داداش نمیخوای ناهار بذاری؟ نگاش کردم و اروم گفتم


شامی آماده دارم دارم سرخ می کنم


لبخندی زد شونه بالا انداخت


آره شامی خوبه


ولی خب من و خودت و داداش می خوریم


این بچه که نمی تونه


واسش یه سوپی چیزی بذار


با حرص گفتم


حتما مامانش خودش براش یه چیزی گذاشت شته


انگار نه انگار، راحت ادامه داد


نه داداش جواد گفت ظهر نمیان خونه


بیرون غذا می می خوردن میخوان دو سه روز پشت سر هم بگردن به ماشین خوب واسه لادن پیدا کنن، زودتر


برن


خب خودت پاشو یه فرنی درست کن براش


انگار از خدا خواسته ته باشه، باشه، بل بلند شد، اومد تو آشپزخونه و مشغول شد


منم دنبالش رفتم پرسیدم

چه ماشینی میخواستن بخرن؟


داداش می گفت بودجه شون بیشتر از پراید نیست.


همین طور که شکر می ریخت تو شیر ادامه داد.


ولی لادن دلش نبود.


اخمام رفت تو هم گفتم


خب طلاهاشو بفروشه چیز بهتری بخرن


Posts


جميله قاشقو هم زد، خونسرد گفت:


اتفاقاً منم گفتم ولی لادن گفت مگه دیوونه ام؟ تو این وضع بازار طلاهامو


بفروشم؟


بخریم


سرم سنگین شد، دستام می لرزید. یاد روزی افتادم که جلال با هزار وعده گفت: طلاهاتو بفروش، بذار ماشین بهتری


منم ساده دونه دونه فروختم. دلم خوش بود به ماشین نو میخریم اون قدر دست دست کرد که هم پول بی ارزش شد، هم به مقدار زیاد از پس انداز


مون رفت


لادن طلاهاشو نمیفروشه که ضرر نکنه اونوقت جلال پول پس اندازمون که از فروش طلاهای من بود رو داده بود دستش

 خدایاشکرت ❤

مطمئن بودم ظهر که جلال برسه دوباره کارمون به دعوا میکشه نمیتونستم ساکت بمونم همین جور که داشتم با خودم کلنجار می رفتم صدای در اومد و جلال وارد شد. جميله تو یکی از اتاقها بود و با دوستش تلفنی حرف


میزد، ایلیا هم وسط خونه لگوهاشو پخش کرده بود و سرگرم بازی بود. به خودم گفتم این بهترین موقع است، باید


حرفمو بزنم ، »


تا اومد کفتم


بیا بریم تو اتاق کارت دارم


باز چی شده؟


خب، چی شده شیما؟


پھو چشمش به ایلیا افتاد کت رو انداخت روی مبل و بچه رو بغل کرد انگار نه انگار من چیزی گفتم شروع کرد باهاش بازی کردن خندیدن دلم آتیش گرفت بدون کلمه ای رفتم تو اتاق چند دقیقه بعد اومد، بچه هم هنوز تو بغلش بود.


تمام حرفای جمیله رو مثل زخمی که تازه سرباز کرده باشه ریختم بیرون طلا ماشین، پول پس اندان... بعد هم شکایت و گلایه که چرا بی اجازه از پس اندازمون داده


يهو صداشو برد بالا


چه ربطی داره؟ من به جواد حقوقشو دادم، تموم شد! حالا اگه میخواد برای خانومش ماشین بخره ؛ به من و تو چه


ربطی داره؟


دستام یخ کرده بود. دلم میخواست جوابشو بکوبم تو صورتش ، اما هنوز کلمه ای نگفته بودم که ؛


دو تقه خورد به در و در اتاق باز شد


جميله، با همون لحن سبک و بیخیالش


اومدی داداش؟ زن داداش اسپند داری؟


با بهت نگاش کردم


اسپند؟


آره دیگه داداش جواد زنگ زد گفت با ماشین خودش داره میاد خانم دکترم با ماشین خودش


جلال ذوق زده گفت:


عه، خریدن؟ چه زود


جميله هم ذوق زده تر از خودش


آره لادن از ۲۰۷ خوشش اومده، همونو گرفتنجلال بی معطلی رفت سمت در


خیره شدم به جمیله


- مگه نگفتی پس انداز شون بیشتر از پراید نیست؟ لبخند کجی زد و گفت:


آره منم پرسیدم


داداش جوادم گفت:


لادن خیلی دلش پیش این ماشین بوده خودش هم پس انداز شو گذاشته روش فقط تونستم به زور به خنده ی تلخ بزنم جميله هم رفت پایین ، رفتم از پنجره دید بزنم اما تا پرده رو کنار زدم نگاهم با نگاه لادن


گره خورد

 خدایاشکرت ❤

پارت چهارم 

صداشون از توی راه پله پیچیده بود بالا


خنده و هیجانشون تا توی خونه هم می رسید. غرودم نمیذاشت بدم اسپند دود کنم، ولی ته دلم میدونستم اگر جلوی در نرم و تبریک نگم فکر می کنند که حسودی میکنم "


با بی میلی روسریمو مرتب کردم و رفتم جلوی در


تا رسیدن، جمیله طبق معمول زهرشو ریخت


- پس کو اسپندت جاری خانوم ؟


نمی بینی جاریت ماشین خریده؟


یه دونه اسپند دود می کردی


دنیا به آخر نمی رسید


زیر لب حرصی گفتم " واااچه حرفا ..." اما جلال سريع وسط حرف پرید که اوضاع دو سبک کنه - بیخیال بابا حالا بیاین تو خسته این - شیما یه چایی بذار


سلام و تبریکمو دادم از دم در رفتم کنار


تعارف کردم بیان تو


همون موقع لادن با لبخند گفت: - نه دیگه ماشین مورد علاقه مو خریدم چای و شیرینی شو باید تو خونه خودم بخورین شیرینی هم گرفتم تا شما بیاین


من چایی میذارم


بعد هم ایلیا رو از بغل جلال گرفت و با ذوق و شوق رفت سمت خونه ش جميله هم پشت سر جواد و لادن رفت تو من و جلال تنها موندیم تو راهرو


نگاهش سنگین بود، انگار از چشمام خونده بود چقدر توی دلم آتیش گرفتم. آروم گفت: به جون خودت من نمی دونستم انقدر پس انداز دارن که میخوان ماشین بخدن.


وگربهشون نمی دادم.


زیر لب داشتم هزار بار میگفتم خفه شو جلال"، ولی صدام در نیومد فقط مات


نگاهش کردم.


دستشو در از کرد و با ملایمت گفت: - بیا بریم چای و شیرینی ماشینش خانم دکتر و بخوریم.


گفتم


تو برو من مانتو بپوشم میام


رفتم تو خونه جلوی آینه ایستادم صورتم خسته و پژمرده بود، چشمام پر از اشکایی که فروخورده بودم. با خودم فکر کردم همه این حرص خوردنها به خاطر رفتار جلاله ... به خاطر این که همیشه بی ملاحظه ترین تصمیمو میگیره و بعد منو وسط قضاوت


بقیه تنها میذاره


اما ته دلم میترسیدم می ترسیدم همه شون، حتی خود لادن فكر كنن من فقط حسودی میکنم


نفس عمیقی کشیدم مانتومو پوشیدم و رفتم سمت خونه لادن همین که درو باز کردم بوی قهوه و نسکافه و چای خوش عطر پیچید تو مشامم...نه هیچ وقت از پول پس انداز مون

 خدایاشکرت ❤

تا وارد خونه شدم، جلال با دست اشاره کرد بیام کنارش


رو به جمیله گفت:


برو اون ورتر شیما


بیاد اینجا بشینه


انگار میخواست با این کار دل منو به دست بیاره


با بی میلی نشستم کنارش


جميله هم اخم ریزی کرد و پا شد رفت کنار جواد


لادن توی هال نبود؟


صداش میومد از اتاق ته راهرو


جلال سرشو آورد نزدیک گوشم و آهسته گفت:


- خواهش میکنم اخماتو باز کن دیگه شیما... زشته !


یه وقت فکر می کنن چون ماشین خریدن تو داری حسودی


می کنی


زیر لب جواب دادم


- این همه مدت دارم میگم اون وانت لعنتی رو عوض کن، یه سواری بگیر، فقط امروز و فردا کردی بعد حالا میگی


چی شد مگه؟


بابا باشه من ام دی آف کارم وانت به کارم میاد خب ...


تازه مگه چقدر پول دادم به داداش جواد؟


از فردا میاد سر کار تسویه میشه


بیخیالش شو دیگه


همینطور که با صدای خفه بحث می کردیم، متوجه نگاه جميله شدم حواسش کامل پیش ما بود.


جواد اما حواسش به تلویزیون بود.


که یهو صدای لادن از ته راهرو بلند شد.


وای خدا چقدر هوای تهران گرمه ...


آفتابش می سوزونه


صدا نزدیکتر می شد وقتی از راهرو پیچید سمت سالن


دهنم باز موند


ساحلی نخی پوشیده بود، گلدار و خنک فقط چند سانت آستین داشت و یقه ش نیمه باز دامنش با هر قدم روی پاهاش کنار میرفت و پوست سفید و صیقلی


پاهاش برق می زد.


با یه شال نازک حریر


زیر چشمی نگاهی به جلال انداختم... همون طور که لادن با خنده و سرخوشییک لحظه همه چیز پول و ماشین و پس انداز از ذهنم پرید تنها چیزی که روی دلم سنگینی کرد این بود. این سبک لباس


پوشیدن لادن جلوی شوهرم رو کجای دلم بذارم؟ می رفت سمت آشپزخونه نگاه جلال مثل سایه پشت سرش کشیده می شد.

 خدایاشکرت ❤
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792