یادمه مامانم هرجا مینشست میگفت این رسومات چی هستن ادم باید جهیزیه کم بده در حد توانش نتونست هم نده توجمع های بزرگ زنونه در حالی ک من سن ازدواجم بود وضع خوبی هم داشتیم
انگار ی جوری بین مردم مطرح میکرد ک ب دخترم هیچی نمیدم
یادمه تو جمع خیلی ها سکوت کردن و چیزی نگفتن
یا اینکه یادمه ی بار تو ی مجلس ی خانوم گفت دخترتون قصد ازدواج ندارن شوهر نمیدی؟
مامانمگفت نه میخام پسرمو زن بدم ب محض اینکن از سربازی اومدمیخام زنش بدم زنه گفد پسرت شغلش چیه؟گفت هیچی ؟گفت درسش تموم شده گفت نه سربازه نمیخونه
گفت خونه و اینا هم ک نداره پس چطور میخایی زنش بدی سنشم کمه
گفت خودم دلم میخاد عروس بیارم ارزو دارم
در حالی ک من اونموقع بیست و پنج سالم بود درسم تموم شده بود شاغل بودم
خلاصه تو اون جمع پنجاه نفره پر از ادم غریبه ک شاید منظوری هم داشتن از سوال پرسیدن رید ب من بعدش تا چند لحظه همه ساکت نگاهش میکردن
ی خانومت کنار من گفت مادرت خیلی پسر دوسته منم انقد ساده بودمگفتم نه اشتباه فکر میکنید