من مادر یه بچه دو ساله ام تا وقتی بچه تر بودم میخواستم بینیمو عمل کنم میگفتن بذار تا ازدواج کنی بعدا ازدواج کردم شوهرم گفت من همینجوری طبیعی دوست دارم..خواستم با دوستام برم تا جاییگفتن بچه داری با بچه رفتم هیچییی نفهمیدم وبه غلط کردن افتادم..الان داداشم داشت میگف دارم دارم میرم سفر با اینکه هفته ی پیش سفر بود..من جرات ندارم چیزی بگم حتی داداشم اعترافمیکنه که تو اگه بخوایچیزی بگی اولین نفر مامانه که بهت تیکه میپرونه