یک زنی که ...... بود و شوهر و بچه داشت با مردای دیگه میرفت....... و پول میگرفت یه بار با دوتا مرد میره و زنه گردنبند و النگو بدل رنگ طلا داشته بعد که این مردا کارشونو میکنن فکر میکنن که النگوهای زنه طلاست و میبرن تو یه باغ بین راهی سرشو میبرن و النگوهاش رو در میارن بعد صاحب باغ روز بعد میاد سر زن رو میبینه و زنگ میزنه پلیس و اورژانس