..رفته بودیم باشون شمال اون عفریته بدون شوهرش اومده بود تازه پررویی ام میکرد..خونه یکی از اقوام موندیم مغازه فستفودی داشت..بعد ناهارپرسیده بود چی میخورین اونام میخاسن بگن نخورده ایم همه گفتن فلافل منم تورودربایسی گفتم فلافل بااینکه سندروم روده داشتمو بهم نمیساخت اونم تومسافرت،بعد که ساندویچارو اورد دیدیم ۶تافلافله و ۶تا همبرگر،از روی مرامش همبرگرهم برامون داده بود بعد ما کلا ۷نفربودیم،تا نشسیم سرسفره شوهرم گفت کدومو میخای گفتم اگه همبرگرا زیاده یدونه همبر..تا رفتم بردازم خواهرشوهرکفتارم شروع کرد زر بزنه و توپ و تشر که تومگه نگفتی فلافل حالاچرا همبرمیخای؟گفتم خب نمیدونستم چیز دیگه ای هم میاره بهم فلافل نمیسازه و چون همتون فلافل خاسین..گفت نخیر تواول گفتی فلافل میخایمو خودت گفتی و هی زر زر من گفتم باشه و ساندویچ فلافلو برداشتم نزدیک بود آب بشم برم زمین کاراخدا صاحب خونه نبودن،که مچ دستمو محکم گرفتمو فلافلو ازم گرفت گفت نه همبرگرتو بخورو فلان..من نزدیک بود گریم بگیره..و به زور غذاموخوردم.شوهرمم که هیچی نگفت،خواهرش همسن منه ولی خیلی دریده س..یعنی برای اولین بار رفتم شمال،باقوم شوهررفتم که هنوز که هنوزه اسم شمالو میاری تشنج میکنم بسکه اذیتم کردن..مادرشم همینطور..