یه آدم عقده ای بدبخت که همه کمبود هاش تو زندگی رو از چشم مامانم میبینه ۳۵ سالشه مجرده یه اخلاق سگی داره که حد نداره هيچ کس جرعت نداره بره خونه مامان بزرگم از بس پاچه گیره نه سرکار میره نه هیچی همش تو خونه ست دیوونه شده از بس تو خونه مونده
مامانم به مادرش خیلی محبت میکنه و به فکرشه این حسودی میکنه چون مامان بزرگم با مامانم بهتره
هرچی از دیوونگی ش بگم کم گفتم
امروز هم با مامانم یه دعوا حسابی کرد بیشرف خیلی بد هرچی از دهن کثیفش در اومد به مامانم گفت بی همه چیز منم تحمل نکردم پاشدم دعوا کردم باهاش
الانم تو اتاقشه لجن