دیروزباخانواده شوهرم وخواهرشوهرام رفتیم باغ خواهرشوهرم کار میکرد منم کارمیکردم مادرشوهرم دیگه سنی ازش گذشته من هروقتم تنهایی فقط بامادرشوهرمیریم نمیزارم کارکنه وانتظاری هم ندارم گاهی وسیله هارو میخوابزاریم ماشین یاازماشین دربیاریم هم کمکشون میکنم چون پدرشوهرمم قلبش خرابه دیروز دبگه هی همه گفتن اذیت شدی خسته شدی شوهرخواهرشوهرم گفت هروقت میبینمت داری طرف میشوری ازصبح رفته بودیم خوب دیگه آب چایی خوراکی منم میشیتم روهم جمع نشن دیگه اخرشب که خواستیم بیایم من توتراس بودم دیدم خواهرشوهرم اینا داشتن وسایلو جمع میکردن پدرشوهرمم پیششون بود سبد بزرگ سنگین شنیدم پدرشوهرم گفت مگه لنا اینارو بتونه بیاره منم داخل نرفتم خودمو مشغول کیف وساک خودم کردم بردم توماشین دوباره پدرشوهرم توتراس یه دبه بزرگ آب بود گفت لنا اینو بزار تو خونه یادمون رفت منم گفتم وای سنگینه که بزار الان میگم برادرشوهرم بزاره تو خیلی بدم ازحرکتش اومد من اصلاچیزسنگین برنمیدارم شوهرم همیشه برمیداره
فقط من حس میکنم چیز بدی نگفته؟
برندار پس فردا کمردر د میگیری
ولشون کن
تنها چیزی که بلدن تو دنیا همینه
ببین خوبی میکنی میشه وظیفه ولی تو خوب کاری کردی
چیز بدی نگفته، ولی از خودت زیاد کار نکش که وظیفه نبینن
منم خیلی ازاین کاراکردم درصورتی که اوناحاضرنشدن یه درصدشم برام انجام بدم الان شبیه خودشون شدم
چقد اسمت قشنگهههه
فک کن سی سال پیش اسمتو گذاشتن لنا🥹
عزیزم حتما شما بیشتر به دادشون می رسی احساس میکنن اینا رو هم تو جفت و جور کنی.ولی میگفتی کمرم درد میکنه چیز سنگین نمیتونم بردارم.افرین به تو که اینقد خانومی زنداداش من می خوره ظرفشو هم نمیشوره
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
