وسیله هامو جمع کردم که برم زنگ زده بود به یکی از اشناها که آدم بزرگی هست اومد و وساطت کردن و حرف زدن باهامون که زندگی مشترکه فلانه یکم صبور باشید خلاصه من موندم ولی حرفای شوهرم توی دعوا مثل به چاقو توی قلبمه فکرشو بکنید من توی این یکسال زندگی مهربمو بخشیدم . طلاهامو فروختم واسش
عروسی نخواستم گفتم بهش فشار میاد. بهم گفت نرو خونه خانوادت نرفتم بهم گفت با دوستات نرو بیرون نرفتم نخوردم نپوشیدم که بتونم دو تیکه وسیله خونه بخرم آبروی شوهرم نره بعد بهم میگفت عمم بهم پیام داده بفکرمه ولی تو نیستی گفتم یعنی چی اینقدر حالم بد شد بعد میگفت اون یک عمره که عممه ولی تو یکساله زنمی وقتی بهش گفتم حواست هست منم زنتم و کل کارایی که براش کردمو نادیده گرفت💔و وقتی گفت اون یک عمره عممه در صورتی که عمش سر خونه زندگی خودشه بچه های خودشو داره این دیونست طرفداری اونو میکنه که توی زندگیمون دخالت میکنه