ببینید من و رفیق صمیمیم ما ۱۴ ساله که شبانه روز باهم وقت میگذرونیم
خیلی وابستشم تمومه جیک و پیک زندگی همدیگرو میدونیم... اون چندماه باباش فوت شده افسرده شده کنارش هستم حتی با اینکه با حرفاش دلم رو شکوند مثلا گفت اگه دور از جون بابای تو میکرد چیکار میکردی ولی گفتم داغ دیده است و منظوری نداره...
مثلا من انقد بیش از حد صدمو واسش گذاشتم که حتی وقتایی که شوهرم خونه است هم باهاش تلفنی حرف میزدم یا حداقل مثلا پیام میدادم . ولی اون هروقت شوهرش خونه است میگه پیام ندیم به همدیگه و اولویت نیستم ولی اگه برعکس باشه اون ناراحت میشه ولی میخوام دیگه مثل خودش باشم.( من شوهرم همیشه روزکاره و شبا خونه است و خسته هست میخوابه من میرفتم تو تراس با دوستم حرف میزدم حتی یک بار صدام اذیتش کرد بیدار شد) یا مثلاً خودم خوابم میومد یا گوشیم توی شارژ باهاش حرف میزنم بخاطر شرایط روحیش کلا... ولی اصلا این هفته که شوهرش شبکاره من تلفنی نمیخوام باهاش حرف بزنم که بدونه منم برای خودم و خوابم ارزش قائلم امیدوارم اراده ی قوی داشته باشم که بیخیال احساسم باشم🥲یا مثلاً یک موضوع دیگه اینکه حسوده مثلا من رانندگی یاد گرفتم تازه یکبار که ابراز خوشحالی نکرد ولی اگه اون بود من میمردم از ذوق و خوشحالی یا هرررر پیشرفتی که بکنم اون هیچی نمیگه.یا همش فاز بد منفی داره چندساله همینطوره. استرس میده بهم.. من قصد باردار شدن دارم نمیخوام باهاش در ارتباط باشم یعنی نمیدونم چطور رفتار کنم که نه قطع ارتباط باشه نه خیلییی صمیمی. میخوام فاصله رو حفظ کنم از این به بعد. شما بودین چیکار میکردین؟؟( اینم بگم ازدواج کردیم دوتا شهر جدا هستیم فقط عید تا عید بریم شهر خودمون همدیگرو میبینیم