من و این دختر از کلاس سومی دوست و همکلاسی بودیم
اولاش ازش خوشم نمیومد....اینم با من حال نمیکرد چون خیلی زرنگ بود و من هم سعی میکردم بهش برسم...
بعدا اصلا خودمم نفهمیدم چی شد شدیم صمیمی ترین رفیقای هم...تا خود امسال که کنکوری بودیم همکلاسی بودیم
خیلی رفیق بودیم...حالا اون مامان باباش کلی براش هزینه کردن خونه دوبلکس اتاق مستقل...رعایت کردن سر و صدا و...
من دقیقا ۷ سال هست از شهر خودمون جدا نشدم..اون هربار یه نقطه متفاوت میرفت...بعدش میومد با ذوق تعریف میکرد و میگفت مامان بابام گفتن تا انگیزه داشتی باشی...خلاصه زحماتشون هم نتیجه داد و امسال پزشک میشه
ولی من حتی اتاق مستقل هم نداشتم از یه جایی به بعد مامان بابام گفتن برو تو حیاط بخون میرفتم تو حیاط تو سرما درس میخوندم که پسر هیز و کثافت همسایمون هم میومد دید زدن...بعد مامان بابام بخاطر مشکلات هزارسالشون هر روز دعواشون بود و آخر سر کاری کردن که ما امسال سر سفره عید کنار هم نبودیم...یعنی قهر بودن مادرم مارو ترک کرد پدرم همین طور...برادرم با رفیقاش سرگرم بود منم تنها تو خونه ...
بعد برادرم ناسازگاریاش بیشتر شد و با کل خانواده دعوارفت برا اینکه حرصش رو خالی کنه منو کتک میزد بابامم دستش به مامانم نمیرسید منو کتک میزد منم ۲ روز قبل کنکور اردیبهشت خودکشی کردم ولی متاسفانه بابام زود متوجه شد و نزاشت بمیرم و قرصا رو از معدم بالا آوردم...وضعیت بعد خودکشی بد تر شد......نتیجه کنکورا اومده و منی که حتی یه زمانی درسم به دوستم رسید و ترازام بهتر از اون شد نتیجه الان خراب شده...
مامان بابام تازه فهمیدن چه بلایی سرم آوردن...تراپیست رفتم..گفت ای کاش زودتر میومدی...ای کاش پدر و مادرت زودتر به دادت میرسیدن...و بعد با زبان بی زبانی منو رد کرد...
حالت دوستم مدااااااااااااام پیام میده و همچنان از ذوق نتیجه کنکورش و سفرهایی که این تابستون رفته و...میگه...من حسودی نیستم ولی حس خوبی هم ندارم
اونم الان گیر داده چرا سردی