ماجرا از اونجایی شروع شد که چهارشنبع شب شوهرم با پسرعموش رفتن یع مراسمی!!من مهمون داشتیم نمیتونستم برم
قابل توجه تون مراسم صبح بود و این مراسم ی شهر دیگه بود
یکی از بستگان خیلی دورررررر فوت کرده بود
قرار بود دیروز عصر بیاد ولی زنگ زد گفتش نمیام!!تا اخرای شب و چون من تنها بودم پسر برادرشوهرم اومدش پیشم من فکر کردم شب راه افتاده نگو ایشون اصلا معلوم نبود کجا بود و جواب زنگ و پیام های منو نمیداد و الان اومده خونه بدون هیچ حرفی خوابیده!!!یادم رفت بگم لباساش اون قدر بوی عطر میده ک از توی اتاق بوشون میاد