نفسم بند اومده همون چیزی ک ازش میترسیدم
با شوهرم قهر بودیم یعنی من قهر بودم میخواستم طلاق بگیرم خانواده ها خیلی مخالفت کردن پدرم بهم توهین کرد منم کم آوردم میخواستم تسلیم شم دوباره برگردم برم باهاش زندگی کنم ولی همچنان ازش عین فرشته مرگ میترسم و نفرت دارم امشب اومده با مامانم صحبت کنه در مورد خونه
نشستن تا دیر وقت بابام خونه نبود برا همین اینم جا خش کرد من ک از سر شب ک اومده نرفتم حتی سلامم ندادم اومدم تو اتاق
مامانم اومده میگه بزار بیاد پیششت بخوابه بعد دو سال ولی من نمیتونم گفتم بخدا اگه بیاد خودمو میکشم 😭😭