دیروز دلم گرفته بود تنهایی رفتم پارکنشستم
کمی اونور تر از من یه دختر حدود ۲۰ ساله واسه دوس پسرش تولد گرفته بود کیک و گل ... دوست پسرش اومد سوپرایزش کرد ۲تا از دوستاشونم بودن ،
پسره هم تقریبا همسن دختره بود
چقدر شاد بودن ... خیلی حالشون خوب بود دختره چقدر شاد بود چقدر خنده هاش از ته دل بود ...
من نشسته بودم فقط نگاشون میکردم واسشون خوشحال بودم ولی حس کردم ته قلبم شکست چون من هیچوقت اون حسو تجربه نکردم الانم اینارو با اشک مینویسم
من هیچوقت نتونستم همچینحسی رو تو زندگیم تجربه کنم از طرفی هم با محدودیت بزرگ شدم من حتی تو اون سن با دوستای دخترم هم به سختی میتونستم برم بیرون...
حس میکنم قلبم پر از حسرته
الانم تو ۳۰ سالگی تنهام.....