دیدم .یه بنده خدایی بهترین شوهر رو داشت .خیلی از دخترای فامیل و هم کلاسی های دانشگاه دوست داشتن با شوهر این خانم ازدواج کنن اما این آقا تصمیم گرفت با دختر عمش که همین خانم ازدواج کنه با اینکه پدر داماد به شدت مخالف بود اینا باهم ازدواج کردند طی هجده سال این زن به شوهرش خیانت میکرد با افراد مختلف.وای که چه زندگیهایی که خراب نکرد.آخرش تو سی و پنج سالگی مواد زیادی کشیده بود از راه پله افتاد پایین رفت کما بعدش آمبولی کرد فوت شد.دختراش اصلا گریه نمیکردن.میگفتن بابامون راحت شد بعد هجده سال زندگی نکبت بار با مادرمون.. بلافاصله بعد چهلم رفتن خواستگاری واسه باباشون