یه جوری بود که منو داداشم از سن خیای کم قزص اعصاب میخوردیم یه مدت رفتیم پیش بابام و نامادریم خیلی روزای بدی بود یه سال تجدید پایه خوردیم با کمربند میزدمون نا مادریم باسیخ داغمون میکرد نامادریم زن اول بابامه ازمون متنفر بود به همه میکفت ما گدا بودیم دلش برامون سوخته اوردمون پیش خودشو...