۱۵سالم که بود یه سررسید داشتم درد دلمامو توش مینوشتم وقتایی که حالم خوب نبود
یه شب یه اتفاقی می‌افته که بابتش چند روز بستری میشم و حتی آی سیو میرم
اونجا دکتر به مامان‌بابام. میگه اتاقشو بگردین ببینین چیز خاص و مشکوکی پیدا می‌کنین‌یا نه( قرصای روان گردان مثلا🥴)
مامانمم میاد میگرده اتاقو، اون سررسیدو پیدا میکنه
اون گله هایی که از مامان بابام داشتم
مقایسه هایی که با مامان باباهای فامیل میکردم،همه رو میخونه
خیلی از حرفا و ارزوهایی که اون تو نوشته بودم بعد مرخص شدنم برآورده شد بابت خوندن همون سررسیده
گوشی گرفتن برام که برا کل بچه های فامیل تا قبل از دانشگاه قفل بود
کلی دندون خراب داشتم درستشون کردن
کلی عزیز تر شدم
ولی هنوزم که یادم‌میاد این قضیه رو، گاهی میگم کاش خواسته هام برآورده نمیشدن ولی مامانم اون دفترو نمیخوند
کاش حرفایی که تو ناراحتی راجبش زدم و نمیخوند😔
چه مامان بابای خوبی مامان من بود پارشون میکرد 🤣
اصلا همچین فکری نکن پدر و مادرا از خداشون هست درد بچشونو بفهمن و کمکش کنن
بهشون بی احترامی کردی؟؟
