من رفتم بارها و بارها و بارها
فایده ای نداشته برام
حالا نمیدونم خانواده شما چطورن
خانواده من به شدت انسان های عاظفی هستن
ترس از تنهایی دارن برعکس من که استقلال و تنهایی و ... رو دوست دارم
مامانم دوست داره کل خانواده دورش باشیم
هیچ وقت اون حس امنیت رو بهمون نداده که با آرامش به زندگیمون برسیم
من راه دور دانشجو بودم
دانشجوی دوره دکتری که باید حتما دانشگاه میبودم تحقیق و پژوهش میکردم
دقیقا روزی که بلیط داشتم برا رفتن مامانم فشارش می رفت بالا بسکه استرس به خودش می داد
در حالیکه من عاشق دانشگاه بودم اونجا خیلی چیزا یاد میگرفتم ولی بخاطر مامانم مجبور بودم پروازی برم و برگردم حتی وقتایی هم می موندم اونقدر استرس بهم وارد میشد ترجیح میدادم برگردم شهر خودم
حتی الان که متاهلم هنوز اون احساس گناه و استرس از طرف خانواده بهم داده میشه من 7 صبح میرم از خونه بیرون 7 شب میرسم خونه انتظار داره برم خونشون سر بزنم واقعا انرژی برام نمیمونه ولی از خودم میگذرم و این کار رو میکنم
در مورد همه چیز همینطوره یه مسافرت رفتنی هم احساس گناه دارم
خانواده ام اونقدر ضعیف هستن که من مدام ترس از دست دادنشون رو دارم چون خودشون اینو بهم القا میکنن
شرایط شمارو نمیدونم چطوریه
ولی قطعا ریشه داره تو کودکی و تروماهای کودکی داره ...