خاطره هاتون تعریف کنید کمی شاد شیم
خودم
نامزدی بودیم همسرم راهش دور بود هر هفته ب هزار امید میومد خونمون. من مث ناظما میگفتم آقای فلانی فقط نیم ساعت فرصت دارید با هم صحبت کنیم😶خداهیش تایم میگرفتم می نشستم تو حیاط رو صندلی اونم پایین مث برم رو منبر 😫سر نیم ساعتم بحث هر جایی بود تمومش میکردم
آخهههه چراااااا😫😫😫😫😫
چهارماه آزگار این بلا رو سرش آوردم تا عقد کردیم
الان تا یچی میشه صندلی میاره عین من میشینه رو صندلی ادامو در میاره😫🤣😂😂
میگه با این قدت مینشستی بالا منبر با جدیت حرف میزدی اعصابم خرد میشد😂😂😂
یبارم عقد بودیم رفتم پیشش دعوا کردیم شام نخوردم نصف شب انقد گشنم شد یواشکی رفتم آشپزخونه نون پنیر لقمه گرفتم اومدم سرجام یهو دیدم زیر پتو غش کرده از خنده گف برا من چرا لقمه نگرفتی😂😂😂🤣🤣🤣🤣بیشتر قهر شدم😂😂