یکی دو ماهه که دیگه به این نتیجه رسیدم زندگی اون دلخوشی نبود که خیال میکردم
انقد زندگی برام قشنگ بود
خیلی حس خوبی داشتم به دریا به درخت به صدای پرنده به نور آفتابی که از پنجره میافتاد روی قالی اتاق به جاده ای که میرفتیم تا برسیم شمال
هر روز با عشق به خونه میرسیدم
به خودم به گلهام
تا همسرم بیاد خونه غذا آماده بود
ولی الان چند وقته خونم نامرتبه و دیگه حوصله هیچ کاری ندارم
اون دو هفته لعنتی بهم ثابت کرد زندگی خیلی مسخره تر و کوتاه تر از این حرفاس
احساس میکنم دیگه این دنیا ارزش اینهمه عشق ورزیدن و حال خوب رو نداره فقط باید منتظر باشیم تا تموم بشه
الان فقط هر روزم شده استرس که نکنه دوباره اتفاقی بیفته 😔