پدرم خیلی خیلی روانیه و قبلا هم راجع بهش تاپیک زدم نمیتونم الان زیاد توضیح بدم خیلی چیزا هست ولی اگه بخوام سریع بهتون بگم،همین الان از مدرسه اومدم ۱۵ سالمه،مامانم گفت بیا بستنی بخور و من چون خسته بودم و بستنی هم چوبی بود حال نداشتم دستمو بشورم همونجوری شروع کردم خوردن
بابامم هی تیکه انداخت که دستش کثیفه و فلان هی بهم گفت تن لش و کثافت آشغال
تلویزیون مسابقه دو نشون میداد هی میگفت اینا به حرف باباشون گوش کردن که به اینجا رسیدن باباشون هرچی گفته گفتن چشم
لازم به ذکره منم کم موفقیت نداشتم تو زندگیم کلی مقام و فلانم دارم
منم دیگه تحمل نداشتم گفتم چون دستشونو شستن به اینجا رسیدن حتما
اینم کفری شد داد و بیداد کرد که همین الان برو دستتو بشور هرچی من بگم میگی چشم
منم رفتم شستم بعدم دیگه اشتها واسم نموند رفتم تو اتاق اون گفت همین الان بیا بخور گفتم اشتها ندارم بخورم
تا اینو گفتم بدو بدو اومد در اتاقمو یه جور کوبید یذره خاکم حتی از سقف ریخت
کتکم زد عینکم پرت شد زمین
هی گفت غلط میکنی نمیخوری عوضی
با کلی زدن تو سر و گردنم برد منو تا سالن گفت میشینی کلشو میخوری کاری نکن بگم چوبشم بخوری
لطفا کمکم کنید چجوری از دستش خلاص شم 😭
اگه غلط املایی داشت ببخشید دارم سریع تایپ میکنم