خانوادم دوساعت شهرشون با شهر ما فاصله داره و واس پدرم ي مشكل سختي پيش اومده ك منو همسرم اومديم پيش خونوادم تا مشكل پدرم حل شه ماشين همسرم و برادرش شريكيه از روز اولي ك اومديم داداشش هي زنگو فلان ك بيار ماشين من فروختم منم ميدونم اين حرفا مادرشوهرم ميگه خاهرشوهرم زنگ ميزنه ميدونه ما تو چ مشكل سختي هستيم ولي فقط هي زنگ ميزنه بپرسه ك شوهرم ي وقت نره جايي ك پدرم هست فقط نگران داداش و پسرشونن منم باردارم از ي طرف هي واس بابام گريه ميكنم ناراحتم از ي طرف از دست اينا حرص ميخورم