یه نامزدی داشتم بعد چند ماه ک من عاشق شدم کاملا سنتی بهونه گیری و دعوا کرد و رفت
فهمیدم دختر داییش میخاسته و فک نمیکرده من ج مثبت بدم با خانوادش اومده فقط ک حال خانوادش بگیره
اخرم با دختر داییه ازدواج کرد
شوهرمم الان رفته و میگه من نمیتونم مسئولیت بچه و زن قبول کنم
اخه بعد 8 سال فهمید؟؟؟؟
گناه من چی بود
این همه کنار اومدم باهاش
ب کی من باید گلایه کنم الان
ن اعصاب درستی براممونده نه حوصله دارم
یه سال اخری همش جنگ دعوا
اقا گفت کار راه بندازیم بعدم نشست و لم داد
منم الان شهر غریب گیر کردم ن میتونم برم خونه بابا نه تحمل اینجا دارم
موندم باید کی مقصر کنم
خودمو؟؟علم غیب داشتم مگه؟اولش خوب بود میگفتم کم رو هست منم ک تلاشم کردم
مادر پدرم ک مثل بقیه پدر مادرا تحقیق درست حسابی نکردن
مادرشوهرم ک میدونست چ بچه ای تربیت کرده و ایقدر ب پرو پای من ک اون روزا حالم خوب نبود پیچید تا جواب بله گرفت
یا گلایه از خدا کنم با سرنوشتم