من با خانواده شوهر تو ی ساختمونم شوهرم هرروز اونحاست هر حرفی باشه با حزئیات میره برا مادرش میگه
بخدا از ترس اینکه خانوادشو نیاره دنبالمون نمیگم بریم مسافرت
دیروز هی ب مادرش میگفت ب زورم سده میبرمتون فلان جا
بخدا پدرمادرشوهرم از ما بهتر تفریح میکنن
چون تو ی ساختمونیم شوهرم کمی دیر میاد هی بهش زنگ میزنه کجایی چرا نیومدی انگار همون بچه قبله
میگم ماادرت چرا اینجوزیه میگه خب نگرانه ولی اخه نگرانیم حدی داره ب این دلایل باشوهرم سردم بچه ننه تمام عیاره دلسرد شدم ازش