دوتا خانوم بودیم منو یه خانوم دیگه و ۸/۷ تا آقا
بعد تایم کاریش هم ۸ تا ۱
۳ تا ۸
رئیسمون به من میگفت تو باید ساعت ۳ بیای /
میرفتم میدیدم با اون مردا تنهام
بعد اون دختره همیشه نیم ساعت یا یک ساعت دیر تر میومد به اون کاری نداشت که چرا دیر میاد به من میگفت باید ۳ اونجا باشی
بدم میومد با چند تا مرد غریبه تنها یجا باشم
بعد دیدم واقعا نمیتونم با اون شرایط کنار بیام
اون دختره هم با همه ی مردای اونجا راحت و صمیمی من حس معذب شدید داشتم
دیگه اومدم بیرون نمیتونستم تحمل کنم
دیدم امروز بابام داشت به مامانمم میگفت دخترای مردم تو شرایط بد تر از اینم میرن سرکار تا شب
اونوقت بارانا (من ) بهانه کرده اینو نرفته
باید میرفتم به نظرتون ؟؟
شما این چیزا براتون مهم نیست ؟؟