جمعه مامان بزرگم عمه ام از شهرستان میان

حدودا یک هفته ده روز می مونند تهران بعدش با هم میریم شهرستان داره میاد برای نوبت دکترش چشمش عمل کرده از اول تا آخر همه چیز به عهده مامانم بوده با این که خودش دیسک کمر داره ولی چون عروس ارشد این توقع ایجاد شده و از طرفی نسبت فامیلی که مامان بابام با هم دارن باعث شده مامانم تبدیل بشه به بهترین عروسی که تو عمرم دیدم یعنی این بشر یکبار غر نزده یکبار غیبت خانواده شوهرش نکرده خیلی خیلی صبوره ولی میدونی دو تا جاری هاش خون آدم میکنند تو شیشه دائما دلشون میخواد با مامانم تو رقابت باشند بعد جونم براتون بگه امروز کد آبادم اومد جلوی چشمش به پاتیل گوشت مرغ شستم تو حیاط تازه فردا باید با مامانم برم فروشگاه بدترین حس دنیا این فقط خونه ما تهران و میان این جا وقتی میان رسما حکومت میکنند آدم از کمر میوفته اون یکی عمه ام هم همراه خانواده اش از دزفول راه افتاد میاد این جا شهریور عروسی داریم میخواد خرید کنه وقتی میان گند میزنند به خونه زندگی مون دلم میخواد کلید اتاقم قورت بدم یه لحظه هم درش باز نکنم اه اه چقدر غر زدم الان انرژی دارم واسه کارای فردا :))))