قول میدم از امروز
دیگه با مادرم درد و دل نکنم چون همیشه مامانا گوش شنوا دارن و هیچوقت گلایه نمیکنن اما واقعیت اینه تو خودشون میریزن و ذره ذره آب میشن ..
امروز صبح ساعت ۵ چنان آه عمیقی کشید از خواب بیدار شدم باخودم وای بر من دوباره فراموش کردم دیشب تا دیروقت نشستم به درد و دل با مادرم ____
بهش میگفتم
که دیدی چیشد!
زندگیم دیدی؟!
اون زن و بچه هاش رفتن کربلا
ولی زندگی من !!!
دیدی همه چی تموم شد
انگار همه چی خواب بود
خواستگاری، عروسی، زندگی مشترک
فقط برای ی هوس نابود شد
هی برمیگشتم میگفتم بخدا باورم نمیشه هی بلندتر بلندتر میگفتم مگه میشهههه دو تا آدم اینقدر بی عقل باشند ۶ ماه گذشت ولی تلخیش قدره روز اول و
ثانیه اول ه ...
ثانیه اول ..
امان از ثانیه اول که فهمیدم
فکر کردم دارم اشتباه میبینم اما نه
دقیقا وقتی با خودم میگفتم ن بابا من چقدر به عشقم شک داشتم داشتم میزدم جلو .. و اولین جمله که دیدم که ب شوهرم میگفت دقیقا جمله ای بود که ازش متنفر بودم.. همیشه به شوهرم میگفتم منو عزیز صدا نکن چرا م مالکیت نمیزاری بگی عزیزم!! اونم میخندید
ولی ثانیه اول که فهمیدم همین جمله بود وقتی زدم جلو
زنه با ناله گفت ... عزیز دستمال بیار
زدم عقب گفتن این کلمه عزیز چقدر برام آشنا بود ! کلمه ای که توش ی غریبه گی خاصی هس .
تا نصف شب تنها حرف میزدیم
از امروز هیچ حرفی از زندگیم و اتفاق تلخی که افتاد
از همسر نامردم و اون زن هیچ حرفی نمیزنم
از امروز اندازه ی زن ۵۰ ساله قوی میشیم تو فکر کردن تو حرف زدن حتی تو دشمنی کردن.. همه چیو به خدا واگذار میکنم تا به آرامش برسم دیگه به خونوادم نمیگم هرچند قبلا هم نمیگفتم خودشون سرصحبت باز میکردن ..
گهگداری اگر به ستوه اومدم میرم جایی که کسی نباشه گریه میکنم و روان آسیب دیده مو ترمیم میکنم