مدت ها باهم زندگی خوبی داشتن نه نیاز مالی نه هیچی
هردو تحصیل کرده و محترم و در کنار هم عالی بودن امروز که باهم شیفت بودیم گفت که کارای طلاقمونو کردیم.. واقعا خشکم زد تا اینکه گفت دیگه مثل روزای اول نبود علاقمون دیگه برای اینکه دوسش داشته باشم تلاش نمیکرد
ب مرور کمتر شده بود ، و میگفت چیزی،نبود که دیکته کنم بگم برام تلاش کن از ارزشش کم میشد ، میگفت ی روز واقعا نشستم به خودم گفتم اگه این ادم نباشه چ تغییری تو زندگیت ایجاد میشه؟ میگه بعدش دیدم هیچ احساس،ناراحتی غم وابستگی
هیچی حس نمیکنم
مدتیم بوده که انگار کلا از خونشون رفته بوده و بازم میگفت اصلا تغییری،تو حالم ایجاد نشد ، بعد میگه همش صبر میکردم به کسی نمیگفتم ، میگفتم نکنه دلم براش تنگ بشه ولی میگفت انگار واقعا از اون همه احساس هبچی باقی نمونده بود
و امروز متوجه شدم که عشق اتشین یه روزی،ممکنه خاموش بشه ، و چقدر دوست داشتم شجاعتشو که رفت دنبال زندگی ای که هر روزش روتین نباشه و با ذوق از خواب پاشه..