ببین اولویت خودتی انقدر نگران دل مردم نباشید خدا میدونه اگر برعکس بود اون خیلی راحت بهت میگفت و میرفت طوریکه از اول نبوده
بی احترامی نکن حرف دلت رو بزن ناراحت هم شد به خودش مربوطه
سال اخر دانشگاه با هزار امید داشتم برای ارشد میخوندم یکی اومد سر راهم دو هفته وقت خواستم نظرم رو بگم بهش نتیجه فکر کردنم شد نه الان نه هنوز زوده ایندم رو تحت تاثیر میذاره نگو این یک دل نه صد دل عاشقم شده با ی جمله و ی حلقه خ ر م کرد و من یکسال تمام با ترس و دلهره و ... با این بودم البته خدا رو شکر عاقل بودیم هر دومون مثل رابطه های الان نبود که روز دوم با هم میخوابن و همه چیز رو به باد میدن هر دو دانشجو و درگیر پایان نامه و ... اکثرا تو کتابخونه دانشگاه و تو کافی شاپ هم رو میدیدم من عاشقش شدم و اون یهو گفت ببین شرایطش نیست بزار برم خودمو بسازم و برگردم به خواهش های من ذره ای توجه نکرد و من موندم ی دل شکسته و ی غرور له شده کشیدم بیرون از اون رابطه مسخره شاغل شدم و درس رو ادامه دادم و ی ازدواج خوب خداروشکر کردم (چهار سال بعد )
چند روز قبل عقدم زنگ زد اجازه بده برگردم همه چیزم امادست شغلم خونم ماشینم پولم و عشقم سرجاشه ولی ی چیزی درست نبود من دیگه اون احمق گذشته نبودم
ی چیزی در من عوض شده بود و من دست رد به سینش زدم چون برای من مرده بود چون منم چند سال قبلش تو حیاط دانشگاه بهش گفتم ببین ما هنوز بچه ایم هر دو بیست سالمونه بزار درس رو تموم کنیم شاغل بشیم ادامه تحصیل بدیم چهار پنج سال بهم فرصت بدیم ببینیم اصلا چطور میشه و اون با اصرارش من رو نگه داشت ولی بعد یکسال یهویی به حرف سال قبل من رسید که اره شروع رابطه اشتباه بوده خب این وسط غرور من چی میشد؟ مگه مهم بود براش؟ اصلللللا
فقط خودت مهمی این داستان رو برای عبرت شما نوشتم