خیلی سخت و وحشتناک بود! دختر دو سال و هفت ماهم داشت جلوی چشمم خفه می شد و من نمی تونستم کاری براش بکنم
هر چی به پشتش می زدم فایده نداشت که نداشت....
بهش نخودچی داده بودم بخوره، بعد از چند دقیقه دیدم دراز کشه و یه لحظه سرفه کرد
رفتم سریع بلندش کردم و فک کردم مث همیشه سریع رفع می شه و چیزی نیست! اما اوضاع هر لحظه بدتر می شد! دختر نازنینم نمی تونست هیچی بگه و کاملاً راه تنفسیش بسته شده بود! دست و پامو حسابی گم کرده بودم. دستام می لرزید! هر چی به پشتش می زدم فایده نداشت که نداشت! با لباس خونه و بچه بغل دویدم تو لابی، زنگ همسایه رو زدم! دخترم لحظه به لحظه داشت کبودتر می شد! چقد وحشتناک بود.... الهی می مردم برات گلم و تو انقد زجر نمی کشیدی.....
زن همسایمون یه مهمون کاربلد داشت، سریع بچه رو ازم گرفت از پشتش محکم محکم زد!!!
خداروشکر، خدا رو صدها هزار بار شکر راه نفس دخترم باز شد.
من که تا اینجا فکر می کردم نخودچی بود که تو گلوش پریده بود، در کمال تعجب و بهت و ناباوری دیدم که یه تیله مانند فلزی که مال پایه ی مبلمونه از دهن دخترم دراومده!!!!!!!
اصلاً باورم نمی شد که دخترم این گردالی فلزی رو باز کرده و درازکش گذاشته تو دهنش و......
جالب اینجاست که همیشه چهارچشمی مواظبشم، امروز انقد غافل شده بودم، چون درگیر خونه تکونی بودم......
لعنت بر خونه تکونی!
خدایا، خدا جونم، خدای مهربونم صدهزار مرتبه شکرت.....
مدیونتم
بیست و دوم تلخ اسفند 96