این داستان رو دوست داشتم اینجا بنویسم
کمی طولانیه اگر دوست داشتید تا آخرش بخونید
من سالها پیش توی ۱۸ سالگی رتبهی ۲۳ کنکور شدم و حقوق تهران قبول شدم.
بعد از کنکور بنا به یک سری دلایل افسردگی شدید گرفتم
پدر خوبی نداشتم و از بچگی اذیتم کرده بود
حدود ۲۰ سالگی یک دانشجوی مقطع دکتری توی دانشگاه از من خوشش اومد.
خوشتیپ، تحصیل کرده، باسواد، خوش صحبت و همهچیز تموم بود.
بعد از چندبار دیدار من هم عاشقش شدم
بوی عطرش تا نیم ساعت بعد رفتنش توی راهروی دانشگاه میموند.
حدود یکسال یکسال و نیم با هم بودیم و این رابطه داشت جدی میشد.
توی یک نشستی توی دانشگاه عکس دسته جمعی گرفتیم.
این عکس رو برای بابام که خودش هم سالها دفتر حقوقی داشت فرستادم.
یکدفعه گفت عه فلانی هم توی دانشگاه شماست؟
پسر خوبیه، زنش هم وکیله.
اصلا باورم نشد گفتم مگه ازدواج کرده گفت آره
باورم نشد اسم زنش رو پرسیدم و توی لینکدین اسمش رو سرچ کردم.
دیدم بله عکس مشترک دارن و واقعا ایشون زن داره.
بهش پیام دادم گفتم فردا بیا ببینمت کارت دارم.
از اون شب به بعد لکنت من که از بچگی داشتم با شدت بیشتری برگشت.
افسردگیم که فکر میکردم خوب شده به شکل وحشتناکتر برگشت…
فردا صبح عکس زنش رو نشون دادم
گفتم باهات حرفی ندارم و خدا خودش میدونه چیکار کردی
سمت من نیا و دیگه نبینمت
اگر کوچکترین پیامی ازت ببینم همهچیز رو برای همسرت میگم…
من واقعا عاشق بودم
حالم بد بود دوران کودکی و نوجوانی خوبی نداشتم
لکنت
و حالا هم این.
ادامهاش رو تایپ کردم.