2777
2789
عنوان

کسی که دوستش داشتم متاهل بود

741 بازدید | 18 پست

این داستان رو دوست داشتم اینجا بنویسم

کمی طولانیه اگر دوست داشتید تا آخرش بخونید

من سال‌ها پیش توی ۱۸ سالگی رتبه‌ی ۲۳ کنکور شدم و حقوق تهران قبول شدم.

بعد از کنکور بنا به یک سری دلایل افسردگی شدید گرفتم

پدر خوبی نداشتم و از بچگی اذیتم کرده بود

حدود ۲۰ سالگی یک دانشجوی مقطع دکتری توی دانشگاه از من خوشش اومد.

خوشتیپ، تحصیل کرده، باسواد، خوش صحبت و همه‌چیز تموم بود.

بعد از چندبار دیدار من هم عاشقش شدم

بوی عطرش تا نیم ساعت بعد رفتنش توی راهروی دانشگاه می‌موند.

حدود یکسال یکسال و نیم با هم بودیم و این رابطه داشت جدی میشد.

توی یک نشستی توی دانشگاه عکس دسته جمعی گرفتیم.

این عکس رو برای بابام که خودش هم سالها دفتر حقوقی داشت فرستادم.

یکدفعه گفت عه فلانی هم توی دانشگاه شماست؟

پسر خوبیه، زنش هم وکیله.

اصلا باورم نشد گفتم مگه ازدواج کرده گفت آره 

باورم نشد اسم زنش رو پرسیدم و توی لینکدین اسمش رو سرچ کردم.

دیدم بله عکس مشترک دارن و واقعا ایشون زن داره.

بهش پیام دادم گفتم فردا بیا ببینمت کارت دارم.

از اون شب به بعد لکنت من که از بچگی داشتم با شدت بیشتری برگشت.

افسردگی‌م که فکر می‌کردم خوب شده به شکل وحشتناک‌تر برگشت…

فردا صبح عکس زنش رو نشون دادم

گفتم باهات حرفی ندارم و خدا خودش میدونه چیکار کردی

سمت من نیا و دیگه نبینمت

اگر کوچکترین پیامی ازت ببینم همه‌چیز رو برای همسرت میگم…

من واقعا عاشق بودم 

حالم بد بود دوران کودکی و نوجوانی خوبی نداشتم

لکنت 

و حالا هم این.

ادامه‌اش رو تایپ کردم.

جهان استوار نمی‌ماند مگر با سری خمیده بر روی شانه‌ی کسی که دوستش داریم…

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

من ارشد قبول شدم و از اون دانشگاه رفتم.

دلیل رفتنم این بود که جوری درس خوندم که فقط برم و دیگه این رو نبینم.

چون دو سه سال از مقطع دکتراش مونده بود.

توی یه همایشی ترم اول ارشد که توی دانشکده برگزار شد قرار بود دانشجوهای هر گرایش یک ربع صحبت کنن.

من استرس داشتم 

حال روحی خوبی نداشتم

یک ربع تمام جلوی ۱۰۰۰ نفر آدم لکنت کردم.

قفل شده بودم نمی‌تونستم حرف بزنم 

اومدم بیرون نشستم روی صندلی

حالم بد بود

یک دفعه یه دانشجوی دکتری اومد گفت ناراحت نباشید همه اولش همینن.

لحن صحبت کردنتون رو دوست داشتم.

این رو گفت و رفت.

جهان استوار نمی‌ماند مگر با سری خمیده بر روی شانه‌ی کسی که دوستش داریم…

الان حدود ۸ ۹ سال از اون ماجرا می‌گذره

اون دانشجوی دکتری همسرمه

دوتا دختر داریم 

و لکنت من روز به روز کمتر شد

صدبرابر خوشتیپ‌تر، باسوادتر و خوشبوتر از اون آدمی که با احساسات من بازی کرد.

به تازگی متوجه شدم همسر اون آقا ازش جدا شده.

نمیدونم شاید زندگی آروم الانم رو مدیون گذشتن از چیز اشتباهی هستم که ادامه دادنش ممکن بود زندگیم رو نابود کنه

خوشحالم بابتش

بابت تصمیم درستم

و بابت همسرم که خدا بهم داد

جهان استوار نمی‌ماند مگر با سری خمیده بر روی شانه‌ی کسی که دوستش داریم…

یکسال تو رابطه بودی شناسنامشو چک نکردی؟من ک ب چشامم اعتماد ندارم دخترا هوشیار باشید

سنی نداشتم و از همه مهم‌تر ایشون همیشه بود.

همیشه در دسترس بود.

حتی به ذهنم خطور نکرده بود

جهان استوار نمی‌ماند مگر با سری خمیده بر روی شانه‌ی کسی که دوستش داریم…

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز