نشستم دارم بیمار میبینم
شب هایی که بیمارستانم خیلی دلم میگیره
دلم میخواد خونه باشم ، زیر پتو، با آرامش
ولی الان یه دختر جوون بیمارم هست با حمله پنیک ، مواظبشم حالش بد نشه
کلی از سر شب بیمارای مختلف داشتم که سرم داره سوت میکشه...
بعضی وقتا دوست دارم مثل خیلی خانوما خونه دار باشم و دغدغه این که شب سرکارم یا فردا 6 صبح باید بیدار شم رو نداشته باشم ( البته اونایی که بچه ندارن)
انقد شلوغ بودم که حتی شام نخوردم
ولی وقتی میبینم توی خونه همش بی حوصله ام وقتی میبینم بیمارا چشم امیدشون به پزشکه، وقتی دعای خیر از ته دل برام میکنن بازم دوست دارم بیام بیمارستان
همینجوری نوشتم یه کم ذهنم خالی شه...