سلام دوستان عزیزم امیدوارم شب زیبا و پر عشقی داشته باشید
امشب میخوام یه خاطره دیگه بگم
یه دورهای تو لندن تو یه خونه اشتراکی زندگی میکردم که همه همسایهها سرشون تو زندگی خودشون بودن 🙄
جز خانم مارگارت 🌼
یه پیرزن هشتاد و خوردهای ساله که اگه به مغزش دستگاه MRI وصل کنی، مطمئنم روی فرکانس BBC داره لایو پخش میکنه چون همه اخبار ساختمون رو با کیفیت HD مخابره میکنه 📡😂
این زن از هفت صبح با دمپایی پشمی و یه فنجون قهوه میشست کنار پنجره و آمار هرکی میومد و میرفت داشت
یه بار نصف شب از سر کار برگشته بودم، آروم داشتم کلید رو تو قفل میچرخوندم که یهو درش باز شد 😳
گفت: عزیزم چرا دیر اومدی؟ نکنه با اون پسر قدبلنده بودی؟ 🙃
من که هنوز گیج خواب و خستگی بودم گفتم: کدوم پسر؟
گفت: همونی که هفته پیش باهات اومد تو خونه و شب هم موند 😏
یعنی بهخدا FBI هم این دقت رو نداره 🔍😂
یه بار دیگه هم قضیه برمیگشت به صدای تلویزیون من!
چند روز بود که من تو خونه سریال نگاه میکردم و خب صدای تلویزیون یه کم بلند بود
چند ساعت بعد صدای زنگ در بلند شد، درو که باز کردم دیدم دو تا پلیس اومدن
پلیس اول گفت: «خانم مارگارت شکایت کرده که صدای تلویزیون شما خیلی بلنده و اذیتشون میکنه»
من که داشتم از خنده رودهبر میشدم 😅
پلیس دوم گفت: «ما مجبوریم بیایم، خانم مارگارت خیلی جدیه، دفعه قبل که صدای موسیقی بلند بود، تا صبح بیدار بود و از ما شکایت کرد»
مارگارت که اومد پشت پلیسا، با اخم گفت: «ببینید این دخترک به خودش اجازه میده با تلویزیون مردم رو اذیت کنه؟ من پیرزنیم، حق دارم آسایش داشته باشم!»
من هم گفتم: «خانم مارگارت عزیز من فقط دارم سریال نگاه میکنم و حجم صدا رو تا جایی که خودم میتونم پایین آوردم»
پلیسا یه نگاه به هم کردن و گفتن: «باشه خانم، فقط لطفا صدای تلویزیون رو یه ذره کمتر کن» و رفتن 😂
یه بار داشتم از خرید برمیگشتم دو تا کیسه بزرگ دستم بود هنوز پامو نذاشته بودم تو ساختمون که از تو تاریکی مثل فیلم ترسناک اومد جلو گفت اوووه این همه خرید واسه خودته یا قراره مهمونی بدی گفتم واسه خودمه گفت خوبه چون مهمونی که بدی تا ساعت سه صبح صدای موزیکو میشنوم و بعدش نمیتونم بخوابم تازه بعدش شروع کرد به بررسی محتویات کیسههام هی میگفت چرا این نون سفیده گرفتی سبوسدار بگیر سالمتره
یادش بخیر هنوز هم گاهی دلم برای کارگاه بازی هاش تنگ میشه چند سالی میشه که ندیدمش دیگه🤓