بچها من دارم دیونه میشم از فکر خیال نمیدونم شاید رفتار من
کارای من اکت های من اشتباهه
داستان من اینطوریه که ما مدتها پیش با ی جمع دوستانه در ارتباط بودیم مسافرت میرفتیم تو این جمع همه زن شوهر یا کاپل بودن جز ی دختر
که این دختر ب ظاهر دختری نبود ک مرم بریزه رو مرد متاهل ولی من ی سری رفتارا ازش میدیم یهو حالم بد میشد البته جلوش نشون نمیدادما
پیش خودم
مثلا این تا شوهر منو تنها گیر میاپرد شروع میکرد شوخی کردن
ب زور ب شوهر من میکفت بیا تو استخر
ی بار رفته بودیم مسافرت بد میز فوتبال دستی بالا بود اتاق ما پایین من داشتم لباسامو تو اتاق عوض میکردم اومدم بیرون دیدم شوهرم نیست
اهمیت ندادم همینطوری رفتم بالا دیدم دختره از لای پله ها داره منو نگا میکنه تا دید من رسیدم بالا داش با شوهرم بازی میکرد یهو بازی رو ول کرد گفت اوم بیا خودت بازی کن من برم نمیدونید اون روز چقدر بهم ریختم
خلاصه اون ب کنار من شوهرم رفتاراش داشت منو دیونع میکرد بش میگفتم با این حرف نزن
این همه ادم این شوهی میکنه تو توجه نکن ولی شوهر من گوش نمیکرد ک نمیکرد
انقدر با این دختره شوخی میکرد با من نمیکرد
و ما همیشه بد مهمونی ،مسافرت یا هرجیزی با اینا
منو همسرم دعوا داشتیم دیگه تصمیم گرفتم کلا تو جمعشون نریم کلا باهاشون قطع ارتباط کردم رفت امد نکردم الان چند ماهی میگذره
خلاصه من شوهرم ی دوستی داره اسمش رضاعه که تازه طلاق گرفته داشتم ب شوهرم صحبت ازدواج اینو میکردیم یهو همینطوری گفتم ب رضا این دختره رو معرفی کن ی دفغه شوهرم گفت اره حتما کعرفیش میکنم
بد هی اینجوری میکرد اصلا من هیچی ننیگم ب من هیجی نمیگه ها
اصلا ولش راجب این دختره من نظری ندارم ی لبخندم تهش میزد
من قاطی کردم گفتم یعنی تو از نظرت این دختره خوبه دیکع
یعنی این تو ذهن تو دختری که میتونه پلن بی باشه
خیلی حالم بده بچها همش فکر میکنم شوهرم رو این دختره حسی داره پنهانی ولی میخواد نشون نده