هستی چه بود قصه پر درد و خیالی...
دوری از خویشتن این قصه پر غصه.
از چه انقدر دلم سنگین شده؟ از اینکه سالها با فانوس به دنبال خویش میگردم و اکنون حتی همان فانوس هم دارد خاک میخورد و من بی میلم به برداشتنش. میم تنها کسی بود که با او به یک سفر درونی مشترک میرفتم و دلم تنگ شده برای آن همحرفی آن جهان ذهنی مشترک بینمان. او که مرا از حفظ بود و به زندگی و دردهایش چون من وابسته و متعهد بود. دلم میخواهد ازو بپرسم که چه بودم؟ که چرا احساس تنهایی میکنم و آیا اوهم تنهایی را به دست آورد و چه در آن میدیده که مرا گذاشت و گذشت. آیا این درد بی درمان را من هم دارم و آیا این بود که مرا به او نزدیک کرده بود؟ ایران؟ بیباوری؟ مهاجرت؟ چیست این گمگشته که هیچ چیزی جایش را پر نمیکند؟ خانه ما کجاست؟